گفته بود می روم «سیستان» ولی از «سوریه» تماس گرفت

 

شهر ری را که رد می کنی و به سه راه ورامین می رسی، اگر چند کیلومتر بنرهای نصب شده یکی از مدافعان حرم را دنبال کنی، درست جلوی منزلش خواهی رسید: فیروزآباد…

شهر مملو از تصاویر اوست و سردرِ خانه شان هم با بنرها و پلاکاردهای زیادی پوشیده شده است. نامش “حجت” است؛ «حجت اصغری شربیانی».

اول فرودین ۱۳۶۷ به دنیا امد و روز تاسوعای حسینی سال ۹۴ ، طی «عملیات محرم» در حومه شهر «حلب»، با آتش «مزدوران سعودی» و «پیروان اسلام آمریکایی»، به جمع مدافعین شهید حرم پیوست.

خانواده او ۳۳ سال پیش ساکن این محله شدند و تمام کودکی «حجت» در همین «فیروزآباد» گذشته است.

غروب یک روز پاییزی، میهمان حاج عبدالحسین و حاجیه خانوم وطن خواه والدین او شدیم تا برایمان از ۲۷ سال زندگی «حجت» بگویند. از این که چه طور بزرگ شد، چطور لباس سپاه پوشید و چطور در «سوریه» خلعت شهادت پوشید.

خانه ای  ساده و میهمان نوازی گرم.  در میانه ی گفت و گو، خواهر و برادر بزرگتر «حجت» هم به ما کمک کردند تا او را بهتر بشناسیم.

می گفتند خودش همه چیز را برای شهادتش آماده کرده بود، از وصیتنامه اش که یکی برای خانواده و دیگری عمومی نوشته بود تا عکس هایش که از کودکی آن ها را از بقیه عکس های خانواده جدا کرده و حتی یادگاری‌هایی که روزهای اخر به دوستانش و خواهران و برادرانش داده و رفته.

فیروزاباد ورامین، تا امروز،  ۴ شهید مدافع حرم دارد که ۳تن از آنها از برادران افغانستانی از «لشکر فاطمیون» و نفر چهارم هم «حجت» است که همه، کنار هم در «امام زاده شعیب» در همان محله تا ظهور مولایشان به امانت سپرده شده اند.

آن چه می خوانید حاصل حضور چند ساعته‌ی ما در منزل پدری «شهید حجت اصغری شربیانی» است.

1341472_670

مصاحبه را با حاج عبدالحسین (پدر شهید) آغاز کردیم:

گفته بود می روم سیستان ولی از سوریه تماس گرفت

* خانواده ما در شربیان سرشناس هستند

ما اهل شربیان در آذربایجان شرقی در ۷۰ کیلومتری تبریز هستیم. پدرم کشاورز بود و جو، گندم، یونجه، نخود و این جور چیزها می‌کاشت. چون آب کم بود، محصولات دیگری نمی‌کاشتیم اما الان اوضاع عوض شده است.

پدرم «حاج حسن» به واسطه خانواده‌ای که داشتند جزو سرشناس‌های شهر بود و اخلاق خاصی داشت. هر جا که می‌دید به کسی ظلم می‌شود از او دفاع می‌کرد.

گفته بود می روم سیستان ولی از سوریه تماس گرفت

جد ما هم جزو تجار و معتمدین شهر بود برای همین پدرم وضع مالی خوبی داشت به طوری که زمین‌های اطراف مسجد جامع شهر را می‌خرید تا مسجد را گسترش دهد.

هر سال محرم به حدود ۷۰۰ نفر نذری می‌داد و هر کسی می‌آمد، مطمئن بود که دست خالی برنمی‌گردد. ما ۳ برادر و یک خواهر بودیم و خیلی از کارهای خیر پدرم را بعد از فوت او که زمستان سال ۸۸ بود فهمیدیم.

* حرف آخر باید حرف آقا باشد

ما مقلد آیت‌الله عبدالحمید شربیانی بودیم که ساکن مشهد و جدش از مجتهدین نجف بود. البته در آذربایجان همانطور که می‌دانید از اول بیشتر مردم مقلد شریعتمداری بودند.

ما قبل از آیت‌الله شربیانی، البته البته مقلد امام (ره) بودیم اما بعد از فوت ایشان به آیت‌الله شربیانی رجوع کردیم و الان هم معتقدیم که حرف آخر را باید امام خامنه‌ای بزند و اگر حرف ایشان نباشد این مملکت هیچ چیزی نخواهد داشت. ما که اینطور فهمیدیم و بچه‌هایمان را هم همینطور تربیت کردیم.

گفته بود می روم سیستان ولی از سوریه تماس گرفت

خانواده ما در همان زمان شاه هم انقلابی بود. یادم هست که پدرم یک بار برای شهدای قم تعزیه گرفت و آنجا اعلامیه هم پخش کردند. وقتی هم که ژاندارمری از موضوع مطلع شد به هیأت ما آمد اما پدرم رفت و با صحبت موضوع را حل کرد.

* تصمیم گرفتم به تهران بیایم

تا سال ۶۰ شربیان بودم و همان جا هم ازدواج کردم. سال ۶۱ به اینجا (فیروزآباد ورامین) آمدم و زمینی خریدم و خانه‌مان را همین جا ساختم. یکسال بعد هم خانواده را با خود به اینجا آوردم و در کارخانه کاشی سعدی مشغول به کار شدم و الان هم بازنشسته همانجا هستم.

* خانواده حاج خانوم را می‌شناختم ولی همدیگر را ندیده بودیم

ما با خانواده حاج‌خانم آشنا بودیم یعنی چون شهرستان کوچک بود، همه همدیگر را می‌شناختند ولی من و حاج خانم همدیگر را ندیده بودیم.

پدر ایشان «هاشم» نام داشت و با پدر من اصطلاحا «هم خرمن» بودند. آن زمان پدر و مادرها برای بچه‌های تصمیم می گرفتند و می گفتند دختر فلانی را برای شما گرفتیم و کسی هم شکایت نمی‌کرد.

مادر: ما هم خانواده حاج آقا را می‌شناختیم و مادر ایشان به منزل ما رفت و آمد داشت.

گفته بود می روم سیستان ولی از سوریه تماس گرفت

پدر: یک روز پدرم آمد و گفت که هاشم مرد خوبیست. مادرم هم گفت دختر آنها هم که به مسجد برای نماز می‌آید را می‌شناسم. اینطور شد که برای ما تصمیم گرفتند و ما در سال ۵۱ ازدواج کردیم که ثمره آن ۷ فرزند شد: ۵ دختر و ۲ پسر و حجت فرزند ششم بود. از این ۷ فرزند، ۲تا از دخترانم در شهرستان به دنیا‌ آمدند و بقیه در تهران.

اسمش را خودم انتخاب کردم. اسم پسر بزرگترم مهدی بود و ما حتما می‌خواستیم اسم پسرانم اسم امام باشد.

گفته بود می روم سیستان ولی از سوریه تماس گرفت

* یک بار که معلم او را کتک زد خیلی ناراحت شدم

حجت بچه شلوغی بود ولی نه اینطور که مثلا اذیت کند یا برای مثال شیشه‌ای بشکند و دعوا کند. چه در محل و چه در مدرسه. یکبار یادم هست معلم‌شان گوش او را پیچانده بود. حجت آمد و به من گفت و من خیلی ناراحت شدم چون می‌دانستم بچه ساکتی است. رفتم به مدرسه و به معلم‌شان گفتم چرا او را کتک زدی؟ گفت پسر شما موشک درست می‌کند و به سقف کلاس می‌زند. گفتم مگر سقف پایین آمده بود؟ باید نصیحتش می‌کردی و به من می‌گفتی.

گفته بود می روم سیستان ولی از سوریه تماس گرفت

* هرچه می‌خواستند برایشان می‌خریدم

من هیچ وقت نگذاشتم بچه‌هایم در کودکی برای پول کار کنند. هر چه می‌خواستند برایشان می‌خریدم. بعدا هم برای آنها یک مغازه کامپیوتری زدیم که خودشان آنجا کار می‌کردند.

* بجای تنبیه، تهدید می کردم

مادر: گاهی دعوا هم می‌کرد اما من هیچ وقت آنها را تنبیه نکردم. تنبیه بیشتر با پدرشان بود. من البته عصبانی می‌شدم ولی کتک نمی‌زدم. بیشتر تهدید بود. او را در همین مدرسه محل ثبت‌نام کردیم و چون نزدیک بود خودشان می‌رفتند و می‌آمدند.

گفته بود می روم سیستان ولی از سوریه تماس گرفت

یادم نمی‌آید که کسی از او شکایتی کرده باشد. در مدرسه هم گاهی شلوغ می‌کرد اما درسش خیلی خوب بود.

* او را به اسم «طاها» می‌شناختند

پدر: روابط عمومی بالایی داشت. هیأتی به نام «جوانان متوسل به حضرت زهرا (س)» تشکیل داده بود و چند گروه هم در فضای مجازی داشت که البته آنجا به اسم «طاها» او را می‌شناختند و حتی بعد از شهادتش هم که بعضی از دوستانش به منزل ما می‌آمدند او را به اسم طاها می‌شناختند.

گفته بود می روم سیستان ولی از سوریه تماس گرفت

در هیأت چنان گریه می‌کرد که من خجالت می‌کشیدم و می‌گفتم حجت این کارها چیست که می‌کنی؟ می‌گفت این حرف‌ها یعنی چه من این کارها را به خاطر امام حسین (ع) می‌کنم.

امسال که نبود، نصف بچه‌ها به هیأت نمی آمدند. وقتی رفتم به آنها گفتم چرا هیأت نمی‌آیید، گفتند وقتی حجت نیست صفایی ندارد و من گفتم شما به خاطر امام حسین (ع) می‌آیید.

* ۶ ماه بخاطر حرف امام(ره) به جبهه رفتم

ما تازه به تهران آمده بودیم و شرایط زندگی سخت شود. مثلا نفت که می‌آمد، باید می‌رفتیم از سر فیروزآباد تهیه می‌کردیم. حاج خانم هم هنوز به محل عادت نکرده بود و حتی نمی‌توانست فارسی صحبت کند اما وقتی سال ۶۵ جنگ شدت گرفت و امام (ره) دستور دادند که هر کسی می‌تواند به جبهه برود، این حرف خیلی روی من تأثیر گذاشت و گفتم هر طور که شده باید بروم.

گفته بود می روم سیستان ولی از سوریه تماس گرفت

موضوع را با حاج خانوم در میان گذشاتم. گفت اگر شما بروید ما چه کنیم؟ من هم جواب دادم الحمدالله اینجا امن است. شما پرستار بچه‌ها باشید تا اجرتان را حضرت زینب (س) بدهد.

به هر حال ایشان راضی شد و ما ۶ ماه به جبهه غرب رفتیم و عضو گردان جندالله شدیم. البته ۲ ماه هم برای آموزش در لشکر ۲۱ حمزه بودیم و مدتی هم کار حفاظتی کردیم تا اینکه نیروهای اعزامی به جبهه زیاد شد و گفتند چون نیرو زیاد است، هر کس می‌خواهد، می‌تواند برود.

گفته بود می روم سیستان ولی از سوریه تماس گرفت

* سال ۹۰ وارد سپاه شد

در خانواده ما ۲تا از برادران حاج خانوم پاسدار بودند و از اول انقلاب وارد سپاه شدند. البته یکی از دختران و همسرش هم نظامی اند. حجت هم دانشجو بود و در رشته کامپیوتر تحصیل می کرد. من خیلی دوست داشتم که درسش را ادامه دهد و البته هر کاری که دوست دارد انتخاب کند اما چون با داماد ما خیلی رفیق بود با او رفت و عضو سپاه شد و البته درسش را هم ادامه می‌داد. ما هم هیچ مخالفتی نداشتیم.

حجت سال ۹۰ وارد سپاه سیدالشهداء(ع) شد و در همین پادگان خاتم کار می‌کرد.

* گفت کار اداری را هرکسی می‌تواند انجام دهد

یکبار به او گفتم بهتر نیست به شهر بروی و در ستاد لشکر مسئولیت بگیری؟ می‌گفت کار اداری را هر کسی می‌تواند بکند اما کار ما اینجا حساس است. مسئول آتش‌بار پدافند بود. در پادگان هم خیلی از او راضی بودند. حتی سردار نصیری (فرمانده سپاه استان تهران) که بعد از شهادتش به منزل ما آمد، بسیار ناراحت بود.

گفته بود می روم سیستان ولی از سوریه تماس گرفت

* هیچوقت بچه هایم از ما دور نبودند

قبل از اعزام حجت به سوریه دلم شور می‌زد. چند بار هم در هیأت ‌گفتم که برای مدافعین حرم حضرت زینب(س) دعا کنید. انگار به من الهام می‌شد.

حجت ۳-۲ بار پیش از آن قرار بود به سوریه اعزام شود اما قسمت نمی‌شد و برمی گشت. بچه‌های من هیچ وقت این قدر از من دور نشده بودند.

گفته بود می روم سیستان ولی از سوریه تماس گرفت

* گفت مادر!‌مگر مسلمان نیستی؟

مادر: بیشتر با من درد دل می‌کرد. می‌گفت اگر جنگ بشود می‌روم و بعد برای اینکه من را راضی کند می‌گفت مگر شما مسلمان نیستید و نمی‌بینید که حرم حضرت زینب(س) را به آتش می‌کشند و زن‌ها و بچه‌های بیگناه را می‌کشند؟ فردا اگر امام زمان(عج) بیاید چطور می‌خواهید با او روبه‌رو شوید؟ من هم راضی بودم و اجازه دادم که برود.

* ۴بار برایش خواستگاری رفتیم

می‌خواستیم برایش زن بگیریم. خودش هم می‌گفت که دوست دارد زن بگیرد و حتی از برادر بزرگترش هم اجازه گرفت. ۴ بار هم خواستگاری رفتیم اما دفعه آخر که خواستم از او جواب بگیرم، گفت حالا بگذارید ببینم چطور می‌شود.

گفته بود می روم سیستان ولی از سوریه تماس گرفت

پدر: ما رسم نداشتیم که پسر کوچکتر قبل از برادرش ازدواج کند اما هر چه به آقا مهدی می‌گفتیم بهانه می آورد. به حجت گفتم شما بیا زن بگیر. آخرین جایی هم که به خواستگاری رفتیم به دختر خانم گفته بود که حتی اگر ازدواج هم کند باز به سوریه خواهد رفت.

* حجت پرسپولیسی بود

برادر: همیشه با هم بودیم و دوستان مشترکی داشتیم. من استقلالی دو آتیشه بودم و حجت پرسپولیسی. اما زیاد کل‌کل نمی‌کرد. در محله خودمان هم یک لیگ فوتبال داشتیم و یک ماه قبل از شهادت حجت قرار بود با تیم رقیب‌مان که از محله روبه‌رو است بازی کنیم. هرچه به حجت گفتیم، نیامد. می‌گفت من خیلی وقت است فوتبال بازی نکرده‌ام و نمی‌توانم بازی کنم اما روزهای آخر که قرار بود با بچه‌های محل‌مان بازی کنیم آمد و اتفاقا خیلی هم خوش گذشت و این آخرین بازی حجت بود.

گفته بود می روم سیستان ولی از سوریه تماس گرفت

* چند ماه قبل برای اعزام ثبت نام کرده بود

مادر: چند ماه قبل از اعزام، ۱۰ روز برای آموزش به کرج رفت اما وقتی که خواست به سوریه برود من ابتدا مخالفت کردم اما گفت مامان دیگه زیرش نزن. خودت قول داده بودی.

پدر:‌ چند ماه قبل ثبت‌نام کرده بود. دو سه بار می‌خواست به سوریه برود که نمی‌شد. حتی تا فرودگاه هم می‌رفت و برمی‌گشت. آخرین بار من به او گفتم حجت تو ما را اسیر کردی. چند بار خداحافظی می‌کنی؟

فکر می‌کنم ناراحت شد و من الان خیلی پشیمانم که چرا این حرف را زدم (گریه) نباید این حرف را می‌گفتم. هر وقت یادش می‌افتم ناراحت می‌شوم. او آن روز هیچی نگفت البته من هم شوخی کردم و منظوری نداشتم اما نمی‌دانم انگار با من قهر است که به خواب من نمی‌آید.(گریه)

* دوست داشتم او را در کت و شلوار ببینم

مادر: روزی که خواست برود، ما منزل دخترم بودیم. ۱۴ مهر ظهر بود که زنگ زد و گفت می‌خواهم به مأموریت بروم. من خودم وسایلش را جمع کردم. چند دست لباس و یک دست کت و شلوار برای او گذاشتم و قدری هم پسته و آجیل برای او خریدم. می‌گفت دوست دارم وقتی سوار هواپیما می‌شوم شیک باشم.

گفته بود می روم سیستان ولی از سوریه تماس گرفت

پدر: خیلی شیک بود و لباس زیاد می‌خرید.

مادر: گفتم صبر کن تا بیایم منزل اما قبول نکرد و خودش به خانه خواهرش آمد. خیلی دوست داشتم او را با کت و شلوار ببینم. وقتی در لباس نظامی می‌دیدمش افتخار می‌کردم. موقع خداحافظی برگشت و گفت اینقدر به من نگاه نکن.

* گته بود برای ماموریت به سیستان می‌روم

برادر: چون چندبار رفته بود و برگشته بود و مادر ما هم خیلی بی‌تابی می‌کرد، قرار گذاشتیم تا به کسی خصوصا مادر و پدر نگوییم که به سوریه می‌رود. گفته بودیم مأموریت او در سیستان است.

خواهر: ما می‌دانستیم که به سوریه می‌رود اما من یواشکی به حجت گفتم که به مادر نگو و حجت هم قبول کرد و گفت که برای مأموریت به سیستان و بلوچستان می‌رود.

گفته بود می روم سیستان ولی از سوریه تماس گرفت

* نشد که با هم خداحافظی کنیم

مادر: بار اول که زنگ زد پرسیدم کجایی؟ گفت چه فرقی می‌کند. اینجا تلفن نداریم و اگر من نتوانستم زنگ بزنم ناراحت نباشید.

برادر: حجت ۲ بار با خانواده تماس گرفت که دفعه دوم یک شب قبل از شهادتش (شب تاسوعا) بود که البته من منزل نبودم اما با موبایل من تماس گرفت و کمی با هم صحبت کردیم و دلجویی کردیم چون قبل از رفتن حجت با هم بحث داشتیم و حتی نشد که از هم خداحافظی کنیم. وقتی به خانه برگشتم، مادرم پرسید چرا دروغ گفتی؟ حجت با خانه تماس گرفت و گفت که کجاست.

* زنگ زد و گفت حرم حضرت زینب(س) بودم

مادر: دفعه دوم که زنگ زد گفتم تا نگویی کجایی با تو صحبت نمی‌کنم. جواب داد که الان از زیارت حرم حضرت زینب(س) برمی‌گردم. من هم نگران بودم و هم خوشحال شدم. شب تاسوعا بود.

گفته بود می روم سیستان ولی از سوریه تماس گرفت

پدر: من از اول می دانستم که او به سوریه رفته است اما چیزی نمی‌گفتم. وقتی هم که شهید شد همه محل می‌دانستند جز ما.

* گفتن حجت ترکش خورده ولی می دانستم که شهید شده

مادر: ما آن روز منزل برادرم بودیم. دیدم دامادم و پسرم آمدند منزل. به پسرم گفتم چرا گریه کردی؟ گفت هیأت بودم. یک روز بعد از عاشورا بود.

خواهر:‌ همه ما می‌دانستیم جز پدر و مادرم.

مادر: صبح فردای آن روز دیدم که داماد و برادرم به منزلمان آمدند و برادرم گفت می‌گویند حجت ترکش خورده است. (گریه) اما من گفتم نه. شهید شده است.

پدر: برادر حاج خانم گفت حاجی! حجت زخمی شده اما من گفتم که چرا می‌گویید زخمی شده؟ دروغ نگویید. حجت شهید شده است. بعد آنها گریه کردند.

گفته بود می روم سیستان ولی از سوریه تماس گرفت

من از چند روز قبل دلم خیلی بی‌قرار بود. متأسفانه خبر در محل ما پیچیده بود و هر کسی چیزی می‌گفت. بعضی می‌گفتند حتی بدنش تکه‌تکه شده است. یک هفته حدودا طول کشید تا جنازه برگشت و در طول این هفته تمام محل ما عزاداری می‌کرد.

* راضی نبودیم برای برگرداندن جنازه حجت کسی شهید شود

خواهر: می‌گفتند محل شهادت حجت محاصره بوده و معلوم نیست که بتوانند جنازه را برگردانند.

گفته بود می روم سیستان ولی از سوریه تماس گرفت

پدر: گفته بودند اگر آمبولانس برای برگرداندن جنازه بفرستیم ممکن است آمبولانس را هم بزنند و ما شهید بیشتری بدهیم که ما گفتیم راضی به این کار نیستیم. هر وقت جنازه آمد آمد.

* شهادتی شبیه حضرت عباس(ع) در روز تاسوعا

روزی که پیکرش را به معراج آوردند من را نمی‌بردند و می‌گفتند شاید اگر جنازه‌اش را ببینید روی اعصاب‌تان تأثیر بگذارد اما من قبول نکردم و گفتم مطمئن باشید اتفاقی نخواهد افتاد. باید بروم و ببینم.

حجت با خمپاره شهید شده بود اما آنطور هم که می‌گفتند نبود. سر و صورتش کامل بود اما دستش مانند حضرت عباس (ع) قطع شده بود. بقیه بدنش را ما ندیدیم و من همان جا گفتم هیچ کس حق ندارد پیش مادر و خواهرانش از جنازه او حرفی بزند و من راضی نیستم چون ناراحت می‌شدند.

گفته بود می روم سیستان ولی از سوریه تماس گرفت

خوشحال بودم که حجت در روز تاسوعا شهید شده است. مانند حضرت عباس شجاع بود و مانند او هم به شهادت رسید. البته حاج خانم را همان شب به معراج بردیم اما اجازه ندادیم جنازه را ببیند.

* یک هفته سخت برای مادر

مادر: این چند روز تا جنازه برگردد خیلی سخت تحمل کردم (گریه)

یک شب ساعت ۳ شب بود که دیدم چراغ اتاق حجت روشن است. در را که باز کردم دیدم سجاده را پهن کرده و دور و برش هم پر از کاغذ است. گفتم حجت چه کار می‌کنی؟ گفت نماز می‌خوانم همان روز بود که وصیت‌نامه‌اش را می‌نوشت و وصیت کرده بود که در همین امامزاده شعیب دفن شود.



:: موضوعات مرتبط: شهدا , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : دانشجو
تاریخ : دو شنبه 26 بهمن 1394
فرزند شهید مدافع حرم روی صندلی آقا نشست!

پاسخ آقا به برادر شهید هم که از آقا می‌خواهد تا برای شهادتش دعا کنند، جالب است: «خدا ان‌شاءالله شما را برای این کشور نگه دارد و همه بدانند که کشور ایران در آینده به مردان خوب، مؤمن، کارآمد و مجاهد احتیاج دارد؛ نه اینکه جنگ شود؛ منظور این است که این کشور اگر بخواهد رشد کند، اگر بخواهد پیام انقلاب و امام باقی بماند و مانند کلمه طیبه رشد کند، به جوان‌های خوب، به مردان خوب و به زنان خوب نیاز دارد؛ ان‌شاءالله خدا شما را برای آن زمان حفظ کند.»

از عبایی که جا ماند تا دعا برای ازدواج بهشتی یک شهید /وقتی فرزند شهید مدافع حرم روی صندلی آقا نشست!/ پاسخ جالب آقا به برادر شهیدی که از ایشان می‌خواهد تا برای شهادتش دعا کنند

پاسخ آقا به برادر شهید هم که از آقا می‌خواهد تا برای شهادتش دعا کنند، جالب است: «خدا ان‌شاءالله شما را برای این کشور نگه دارد و همه بدانند که کشور ایران در آینده به مردان خوب، مؤمن، کارآمد و مجاهد احتیاج دارد؛ نه اینکه جنگ شود؛ منظور این است که این کشور اگر بخواهد رشد کند، اگر بخواهد پیام انقلاب و امام باقی بماند و مانند کلمه طیبه رشد کند، به جوان‌های خوب، به مردان خوب و به زنان خوب نیاز دارد؛ ان‌شاءالله خدا شما را برای آن زمان حفظ کند.»

گروه اجتماعی-رجانیوز: ولادت عقیله بنی‌هاشم حضرت زینب کبری سلام‌الله‌علیها فرصت خوبی است برای یاد کردن از شهیدانی که این روزها دوباره فضای زندگی ایرانیان را به عطر شورانگیز شهادت معطّر کرده‌اند. شهیدانی که «حقیقتاً حق بزرگی بر گردن همه ملت ایران دارند. (بیانات در دیدار خانواده‌های شهیدان مدافع حرم ۵/بهمن/۹۴)» تمام این شهیدان یک صفت مشترک دارند: "شهید مدافع حرم" امتیازی که آنان را متمایز کرده است: «اگر اینها نمی‌رفتند و دفاع نمی‌کردند، امروز دشمنان اهل‌بیت علیهم‌السلام حرم حضرت زینب سلام‌الله‌علیها را با خاک یکسان کرده بودند، سامرا را با خاک یکسان کرده بودند و اگر دست‌شان می‌رسید کاظمین و نجف و کربلا را هم با خاک یکسان می‌کردند.(بیانات در دیدار خانواده‌های شهیدان مدافع حرم ۷/دی/۹۴)»

اما فقط دفاع از حرم نیست که به آنها جلوه دیگری داده، امتیاز دیگرشان کوتاه کردن دست متجاوزان از خاک ایران اسلامی است؛ آن هم نه در مرزهای کشور که کیلومترها دورتر از آن، و دفاع از کشور، دین و انقلاب اسلامی است؛ شهیدان مدافع حرم «با دشمنی مبارزه کردند که اگر اینها مبارزه نمی‌کردند، این دشمن می‌آمد داخل کشور. اگر جلویش گرفته نمی‌شد ما باید اینجا در کرمانشاه و همدان و در بقیه استانها با اینها می‌جنگیدیم و جلوی اینها را می‌گرفتیم. در واقع این شهدای عزیز ما جان خودشان را در راه دفاع از کشور، ملت، دین و انقلاب اسلامی فدا کردند. (بیانات در دیدار خانواده‌های شهیدان مدافع حرم ۵/بهمن/۹۴)»

امتیاز دیگر این شهیدان که حکایت از مظلومیت آنها دارد، «شهادت در غربت» است. «امتیاز سوم هم این است که اینها در غربت به شهادت رسیدند. این هم یک امتیاز بزرگی است و پیش خدای متعال فراموش نمی‌شود. ۵/بهمن/۹۴»

ولادت با برکت دختر امیرالمؤمنین علیهما السلام، که حالا دفاع از حریم پاکش نمادی است برای دفاع از «حریم اسلام»، بهانه‌ای است برای انتشار حاشیه‌‌های یکی از دیدارهای خانواده‌های شهیدان مدافع حرم با رهبر معظم انقلاب اسلامی در بیت رهبری (در تاریخ ۵/خرداد/۱۳۹۴).

ای کاش من هم یک فرزند شهید بودم!

از سر و صدای بچه‌های خردسال، می‌شود حدس زد که خانواده‌های شهیدی که امروز مهمان آقا هستند، از طایفه شهدای جدیدند؛ همانهایی که نامشان این روزها بیشتر شنیده می‌شود: "شهدای مدافع حرم".

مگر این بچه‌ها می‌گذارند تا در محضر آقا خیلی جدی و رسمی باشی! راستش را بخواهی اصلاً نمی‌توانی در مقابل ناز و ادای گاه و بی‌گاه این کودکان معصوم بی‌تفاوت باشی و همانقدر که دلت با صاحب مجلس است، فکرت با این کودکان! تویی و نازهای فرزندان خردسال شهیدان مدافع حرم؛ دوست داشتن که نه، اصلاً انگار دِینی به گردن توست تا برای لحظه‌ای هم که شده آنها را در آغوش بگیری و دست نوازش به سرشان بکشی و برای لحظاتی هم که شده با محبت خود، جای خالی بابای شهیدشان را پر کنی! اما این دغدغه و نگرانی خیلی زود از بین می‌رود. زمانی که رفتار سرشار از عاطفه آقا را با فرزندان شهید می‌بینی و بوسه‌باران گونه‌های فرزندان شهید را؛ پر بیراه نمی‌گوید یکی از حاضران در مجلس که "ای کاش من هم یک فرزند شهید بودم!"

اما دلم برای دختر خردسال با آن موهای دم خرگوشی‌‌اش سوخت. تقلای این طفلک معصوم برای دیدن آقا دیدنی بود. قبل از آغاز مراسم خود را به صندلی آقا رساند و مدتی روی آن نشست. وقت آمدن آقا نیز مادر محکم دستش را گرفت و اجازه نداد تا به سمت ایشان برود. هرچقدر هم تلاش کرد تا در هنگام نماز با گذشتن از صف‌ها خود را به امام جماعت برساند، موفق نشد. اما برنامه که شروع شد، بالاخره توانست دستش را از دست مادر جدا کند و به آقا برسد و کنار صندلی ایشان جا خوش کند. چادرش هم همراهش بود؛ اما این پایان ماجرا نبود؛ آنقدر کنار آقا ورجه وورجه کرد تا خسته شد؛ وقتی نوبت به خانواده شهیدش رسید، حیف که دیگر خواب بود و از لذت چشیدن طعم لبخند و بوسه‌های آقا در بیداری محروم شد.


آغازگر این ضیافت، بیانات آقا در وصف شهدای مدافع حرم و امتیازات آنها نسبت به دیگر شهیدان است؛ «اقدام داوطلبانه»، «اعتقاد خالصانه با پشت سر گذاشتن هیجانات جوانی»، «پشت کردن به تعلقات زندگی و زن و فرزند» و «دفاع از حریم اهل‌بیت‌ علیهم السلام» چهار شاخصی است که آقا برای این شهیدان می‌شمردند و تاکید می‌کنند «چهارمین ویژگی بالاترین آنهاست.»

پرواز به بهشت

شاید گُل سخنان آقا اشاره‌شان به روایاتی از معصومین علیهم‌السلام است که خانواده‌های شهیدان را حسابی دلگرم می‌کند و لبخند شادی و رضایت را بر لبان آنها می‌نشاند: «ما در روایاتمان مواردی را داریم که ائمه علیهم‌السلام به عده‌ای از شهدا اشاره کردند و گفتند که اینها اجر دو شهید را دارند. در مورد یک گروهی از مجاهدان زمانِ ائمه علیهم‌السلام روایت است که اینها در روز قیامت از روی شانه‌های بقیه مردم عبور کرده و به بهشت می‌روند؛ خدا اینها را پرواز می‌دهد. من در مورد شهدای شما یک چنین تصوری دارم؛ من خیال می‌کنم اینها همان‌هایی هستند که هر یک شهیدشان، اجر دو شهید دارد؛ گمان می‌کنم اینها از جمله کسانی هستند در روز قیامت -که همه ما گرفتاریم، همه ما مبتلا هستیم؛ در روز قیامت اولیاء هم مبتلا هستند؛ در آن روز- این جوانان، فرزندان، همسران و پدران ما به لطف الهی به سمت بهشت پرواز می‌کنند، و دیگران به حال اینها غبطه می‌خورند، اینها از این قبیل‌اند.»

نوبت گفت‌وگوی دو طرفه خانواده‌های شهیدان با آقا می‌رسد. اولین خانواده، خانواده شهید «هادی کجبافی» از اهواز است. آقا با تجلیل از همسر شهید رشته سخن را به‌دست می‌گیرند: «شنیدم شما در مراسم همسر شهیدتان بیانات خوبی داشتید؟» همسر شهید، قرآنی پاسخ می‌دهد: «هذا من فضل ربی»

ماجرای صحبتهایی که تجلیل آقا را برانگیخته از این قرار است که همسر شهید در یابود شهیدش در اهواز به درخواست تروریست‎ها برای فروختن پیکر شهید کجبافی پاسخ داده و گفته بود: «ما پیکر عزیزمان را در راه خدا داده‌ایم و آنچه را که در این راه دادیم، پس نمی‌گیریم. شنیده‌ایم که برای تحویل شهید عزیزمان دشمن پیشنهاد هزینه‌ای گزاف داده است، ولی به عنوان خانواده شهید راضی به این کار نیستیم، حاضر نیستیم حتی یک ریال نیز برای تحویل پیکر پاک شهیدانمان به داعش پرداخت شود.»

نوبت به فرزندان شهید می‌رسد. یکی از پسران در پاسخ به آقا که از ازدواج او می‌پرسند، می‌گوید: «می‌خواستیم عروسی کنیم که پدر شهید شد و نشد» آقا می‌گویند: «چه اشکالی دارد؟ اشکالی ندارد. عروسی کنید. ان‌شاءالله شما بچه‌های خوب و حزب اللهی هرچه فرزند بیشتر بیاورید نسل جماعت حزب اللهی در کشور بیشتر می‌شود.»

خانواده شهید "حسین بادپا" از کرمان دومین خانواده شهیدی است که مورد تجلیل آقا قرار می‌گیرد. پدر پیر شهید لنگ لنگان خود را به آقا می‌رساند؛ پیرمرد نمی‌تواند جلوی اشکش را بگیرد و با اشک بر پیشانی آقا بوسه می‌زند.

مادر شهید می‌گوید: "آقا را اذیت نکن!" آقا پاسخش را با خنده می‌دهند: «اذیت که نیست خانم!» پدر و مادر شهید دعا می‌کنند که دیگر فرزندانشان هم در راه ولایت فدا شوند؛ دختر شهید از آقا برای کنکورش التماس دعا دارد؛ آقا هم برایش دعا می‌کنند: «ان‌شاءالله؛ اولاً در کنکو قبول شوی و بعد هم زود ازدواج کنی» حسن ختام دیدار این خانواده، پنج بوسه آقا بر گونه راست و یک بوسه بر گونه چپ پسر کلاس اولی شهید بادپا است.

عبایی که جا ماند!

نوبت خانواده شهید "حجت‌الاسلام محمّدمهدی مالامیری کجوری" است؛ پدر شهید که از روحانیون است بدون عبا مقابل آقا ایستاده؛ انگار شوق دیدار با آقا، موجب شده عبای پدر شهید جا بماند؛ آقا می‌پرسند: «عبایتان را کجا گذاشتید؟» پدر شهید می‌گوید: "یادم رفت!" آقا می‌گویند: «پس شما اینجا بی‌عبا آمدید و باید یک عبا به شما بدهیم» هدیه‌ای که در پایان دیدار به دست پدر شهید می‌رسد.

پدر شهید درباره فرزندش می‌گوید: "استاد دروس سطح عالی حوزه بود" و بعد ادامه می‌دهد: "خوشحال هستیم که خانواده شهید شدیم. تا به حال در مقابل خانواده شهدا و جانبازان احساس شرمندگی می‌کردیم و تازه این شرمندگی از ما برداشته شد." آقا دعا می‌کنند: "خداوند شما را در دنیا و آخرت سرافراز کند." گفت‌وگوی این خانواده شهید با ابراز محبت آقا به دو دختر شهید ادامه می‌یابد؛ یکی از آن دو دختر، همان دختر با موهای دم‌خرگوشی او این روایت است که حالا خوابش برده؛ همسر شهید هم به آقا می‌گوید: "وقتی شعری را که شما خواندید -ما مدعیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدا را چیدند- به همراه همسرم دیدیم، خیلی ناراحت شدیم، با صحبتی که آخرین بار با شهید داشتیم، نیت کردیم که اگر فرماندهانش قبول کنند بیشتر از ۴۵ روز در منطقه بماند، بعد از آن را به نیابت از شما در جبهه مقابله با تکفیری‌ها باشد که الحمد الله با شهادت ایشان، این نیت او زیباتر شد" آقا می‌گویند: "خدا ان‌شاءالله سایه شما خانواده شهید را از سر این مملکت کم نکند."

خانواده بعدی، خانواده شهید "رضا نقشی قره‌باغ" از آذربایجان غربی هستند؛ آقا به درخواست پدر شهید، دقایقی به زبان آذری با او صحبت می‌کنند.

رزمنده یکساله!
شهید "مهدی نوروزی بهاری" شهیدی نام آشناتر است. همان شهیدی که پیش از شهادت، تصاویرش در مقابله با فتنه‌گران سال ۸۸ رسانه‌ای شده بود، و بیش و پیش از تیر داعش به تیغ تهمت و افترای اصحاب فتنه و داعشی¬های وطنی نواخته شده بود. مادر شهید از پدر مرحوم شهید می‌گوید که او هم جانباز بوده است و بعد مادر آرزوی خود را می‌گوید: "آرزویم است است که تمام خانواده‌ام راه مهدی را بروند و شهید شوند." آقا می‌گویند: «آن کسی که در راه خدا دادید ذخیره شما است پیش خدای متعال؛ خدا او را در بانک ذخیره الهی برای شما حفظ می‌کند؛ خدا تمام آنها (فرزندانتان) را حفظ کند.»

همسر شهید از آماده به رزم بودن فرزند یکساله شهید می‌گوید: "محمد هادی لباس رزم پوشیده و آمده که چفیه‌اش را از شما بگیرد و لبیک‌گو باشد" آقا با خنده می‌گویند: «محمد هادی را می‌گویید؟ خدا ان‌شاءالله محمد هادی را برای شما حفظ کند و نگه دارد و ان‌شاءالله از مردان خوب آینده شود!» آقا بعد از چند بوسه بر سر این رزمنده یکساله به او چفیه می‌دهند. همسر شهید می‌گوید: "تمام این دلتنگی‌ها با این دیدار بر طرف شد" و آقا جواب می‌دهند: «خدا ان‌شاءالله همه این دلتنگی‌های شما را در دنیا و آخرت برطرف کند. ان‌شاءالله عزیز باشید، شما با این روحیه خیلی برای این کشور ارزش دارید، اگر بفهمند؛ بعضی‌ها این را نمی‌فهمند، اگر بفهمند شما خیلی قیمت و ارزش دارید.» پاسخ آقا به برادر شهید هم که از آقا می‌خواهد تا برای شهادتش دعا کنند، جالب است: «خدا ان‌شاءالله شما را برای این کشور نگه دارد و همه بدانند که کشور ایران در آینده به مردان خوب، مؤمن، کارآمد و مجاهد احتیاج دارد؛ نه اینکه جنگ شود؛ منظور این است که این کشور اگر بخواهد رشد کند، اگر بخواهد پیام انقلاب و امام باقی بماند و مانند کلمه طیبه رشد کند، به جوان‌های خوب، به مردان خوب و به زنان خوب نیاز دارد؛ ان‌شاءالله خدا شما را برای آن زمان حفظ کند.»

خانواده شهید "علی یزدانی کنزق" خانواده شهید بعدی است که آقا نامش را می‌برند و قرآن هدیه‌شان را امضا می‌کنند. پدر شهید با عکس شهیدش که حالا با اشک نمناک شده، به آقا نزدیک می‌شود و بعد از چند بوسه، با زبان آذری گفت‌وشنودی در‌ می‌گیرد و پدر به پرسش‌های آقا درباره کنزق و محل زندگیش پاسخ می‌دهد.

شهید یزدانی هم مثل شهید مالامیری دو دختر خردسال دارد. همسر شهید در حالی که یک دختر در آغوش و دست دختر دیگر در در دستش است، به آقا می‌گوید: "من به این فکر بودم که اگر خود شهید الان اینجا بود به شما چه می‌گفت. به نظرم تنها یک جمله می‌گفت آن هم این بود که آقا امر کردید و ما گفتیم بسم الله! دو سال پیش هم به من گفت و من گفتم بسم الله!" آقا می‌گویند: «اگر این روحیه شما نبود، مردان‌تان اینجور به دل و سینه دشمن نمی‌رفتند. این روحیه‌های خوب بود که این مردان را وارد این میدان‌ها کرد. خدا ان‌شاءالله شما را حفظ کند.»

ازدواج بهشتی

نوبت به آخرین خانواده شهید می‌رسد؛ شهید "محسن کمالی دهقان". پدر شهید بعد از ابراز احساسات، از انقلابی که تشییع پیکر این شهید در شهرشان به‌پا کرده، تعریف می‌کند و از آقا می‌خواهد تا آخرین شعار شهیدش را که قبل از شهادت سر داده است، ببینند؛ فیلمی از لحظات شهادت شهید محسن است؛ آقا دستور می‌دهند ترتیبی داده شود تا این فیلم را ببینند و به پدر شهید می‌گویند: «این نعمت بزرگی است که خدا به شما فرزندی دهد که رفتنش از دنیا، به قول شما، در شهر خودش انقلابی به وجود بیاورد.» پدر، آرزوی مادر برای ازدواج فرزند شهیدش را واگویه می‌کند و می‌گوید: "شهید هر جا خواستگاری می‌رفت، می‌گفت که احتمال شهادتش وجود دارد، و یکی از شروط ازدواجش بود، برای همین هم ازدواج نکرد." آقا دعا می‌کنند: «خدا ان‌شاءالله ازدواج‌های بهشتی را نصیبش کند.» آقا به مادر شهید هم می‌گویند: «شما ما را دعا کنید؛ دل شما پاک است و حالا هم به خاطر شهادت فرززندتان، ان‌شاءالله مهبط انوار الهی است، از این فرصت استفاده کنید هم برای خودتان دعا کنید، هم برای ما، هم برای مردم و هم برای کشور و هم برای دولت دعا کنید.»

کم کم ضیافت رو به پایان است و حرفهای خانواده‌های شهیدان هم، بیشتر در هم شده. هرکسی هر حرفی دارد، بدون لکنت با رهبر می‌گوید؛ به‌ویژه مادران شهیدان؛ همانهایی که آقا در دیداری درباره آنها گفته بودند: «من در دیدارهای بسیار زیادی که با خانواده‌ شهدا داشتم، یکبار از یک مادر شهید گلایه نشنیدم.»

...چه بسا پیام این دیدار نقل قول یک برادر از برادر شهیدش باشد: "رفتیم تا انتقام حضرت زینب سلام‌الله‌علیها را بگیریم و آرزو داریم که امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف از ما راضی باشند."

 



:: موضوعات مرتبط: شهدا , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : دانشجو
تاریخ : دو شنبه 26 بهمن 1394
همسر شهید نوروزی: مهدی گفت در ساختمان قیطریه همه اهل فتنه را دیدم

به نظر من شخص آقامهدی نوروزی مقصر نبود. بنده خدا وسط میدان بود و تهمتی هم به او زدند. خودش که اهل رسانه نبود تا بیاید و این قضیه را روشن کند، ولی چرا رسانه ما بدان نپرداخت؟ چون کلاً در فضای رسانه‌ای ضعیف عمل می‌کنیم. بعد از سال 1388 یکی از برکات فتنه این بود که موضوع رسانه برای جریان حزب‌اللهی مهم شد و تربیت‌های انسانی و جشنواره عمار راه افتاد و همه اینها پس از سال 1388 جدی دنبال شد.

همسر شهید نوروزی: مهدی گفت در ساختمان قیطریه همه اهل فتنه را دیدم/ مادر شهید: می‌گفتم خدایا! می خواهم پسرم در خون خود بغلطد / نقویان: کارهای مستند را شهید خودش پیش می برد

به نظر من شخص آقامهدی نوروزی مقصر نبود. بنده خدا وسط میدان بود و تهمتی هم به او زدند. خودش که اهل رسانه نبود تا بیاید و این قضیه را روشن کند، ولی چرا رسانه ما بدان نپرداخت؟ چون کلاً در فضای رسانه‌ای ضعیف عمل می‌کنیم. بعد از سال ۱۳۸۸ یکی از برکات فتنه این بود که موضوع رسانه برای جریان حزب‌اللهی مهم شد و تربیت‌های انسانی و جشنواره عمار راه افتاد و همه اینها پس از سال ۱۳۸۸ جدی دنبال شد.

گروه فرهنگی - رجانیوز:  توفیق رجانیوز میزبانی از خانواده حاج مهدی نوروزی، فاتح لانه قیطریه در فتنه ۸۸ و شیر سامرا در جنگ با داعش بود. مادر و همسر و فرزند حاج مهدی بهمراه مهدی نقویان سازنده مستند خوب برادران، به بهانه میزگرد بررسی این مستند، یکی دو ساعتی درباره شهیدی صحبت کردند که همه جا را برای پیدا کردن تکلیفش گشته بود تا مبادا آنچه بر گردن دارد، جایی روی زمین مانده باشد، از زمین تهران گرفته یا سیستان و بلوچستان و یا عراق و سامرا. 

همسر حاج مهدی وقتی که از همسر شهیدش میگفت، محال بود که بتواند عشق و محبتش به مهدی را کتمان کند. از کلمه به کلمه صحبتهایش می فهمیدی که مهدی برایش تنها تکیه گاهی بوده که قرار بوده همه زندگیش را با تکیه بر او بسازد. و آنقدر آن تکیه گاه محکم بوده که حتی به او فرصت فکر کردن به بی تکیه گاهی را هم نمی داده است.
 
اینرا در لحظه لحظه گفتگو میتوانستی با همه وجودت درک کنی و همین بود که وقتی بی مناسبت و در میان پاسخ به سوالی دیگر پرسیدیم "این روزها برای شما سخت نیست؟" بی درنگ پاسخ شنیدم که "سختی فقط برای یک لحظه این روزهاست" و آنگاه بود که بغض همگی ترکید ... البته همسر شهید بلافاصله هم گفت که چگونه این دوری را تحمل میکند"با همه این ها وقتی به مجلس اهل بیت می روم و مصیبتشان را میبینم، با خودم میگویم مصیبت ما در مقابل مصیبت این بزرگوارن چیزی نیست. "
 
از عاشورا و قبلش سنت همین بوده که مردانی کشته شوند، زنان جوانی بی تکیه گاه و طفلانی یتیم، تا پرچم حق همچنان بالا بماند و باقی. مهدی نوروزی پرچم حقانیت انقلابی است که فتنه ۸۸ ناجوانمردانه از پشت به او خنجر زد و دشمنش در سامرا و حلب و بیروت و وین از رو برایش شمشیر کشید تا از پا بیافتد، اما نیافتاد به قیمت آنکه محمد هادی جشن تولد یکسالگیش را بر مزار پدر جشن بگیرد.

قبل از شروع مصاحبه، به شوخی می‌گفتیم که باید سوالات را به زبان عربی بپرسیم؛ چون همسر یک عضو حزب‌الله لبنان حتما لبنانی است و فارسی بلد نیست. این شوخی البته پربیراه هم نبود؛ به هر حال قرار بود مادر و همسر شهیدی مهمان ما باشند که سایت‌های ضدانقلاب او را «حسین منیف اشمر»، یکی از اعضای حزب‌الله لبنان معرفی می‌کردند اما دی ماه سال ۹۳ و انتشار تصاویر پیکر مطهر شهید «مهدی نوروزی» مشخص کرد که تمام این جوسازی‌های رسانه‌ای یک دروغ بزرگ درباره یک بسیجی متولد کرمانشاه بوده است.

صمیمیت و خونگرمی خانواده شهید باعث شد تا مدت زمان این مصاحبه طولانی شود اما هیچکدام از ما خسته نشویم. آنچه در ادامه می‌خوانید، تنها بخشی از حس و حال حدود سه ساعت گفتگو با خانواده «شیر سامرا» و «فاتح لانه جاسوسی قیطریه» است؛ بخشی که نمی‌تواند چشم‌های خیس ما و بغض مادر و همسر شهید را به نمایش بگذارد.

جناب نقویان؛ از ایده مستند شروع کنیم. شما بعد از رسانه‌ای شدن قضیه و تبلیغات پیرامون آن، متوجه ماجرا شدید و به دنبال ساخت مستند رفتید یا قبلاً زمینه‌ای داشتید؟

نقویان: بعد از جریانات سال ۱۳۸۸ گوشه ذهن‌ام شایعاتی در باره حضور نیروهای حزب‌الله لبنان در ایران بود. حین ساخت این مستند با آقای طالب‌زاده مصاحبه‌ای کردم و ایشان به نکته درستی اشاره کردند که وقتی شایعه‌ای می‌شود رسانه‌ها مطرح نمی‌کنند واقعیت چیست. آیا اصلاً وجود دارد یا فقط در حد شایعه است؟ حرف‌شان این بود که ما باید جواب بدهیم و چرا جواب نمی‌دهیم؟ در سال ۱۳۸۸ به‌قدری اتفاقات و وقایع زیاد بود که کسی به این قضیه نپرداخت. برای من هم مثل عامه مردم این شبهه وجود داشت، ولی به هر حال شایعه‌ای را بین جوانان می‌پراکنند و تأثیرش را می‌گذارد. این ماجرا گذشت و در این سال‌ها خدا توفیق داد و دو سه کار در باره فتنه ساختم، ولی ذهنیتی راجع به این موضوع نداشتم. تا اینکه سال ۱۳۹۳ در دی‌ماه زمان شهادت آقای مهدی نوروزی با وجودی که ایشان را نمی‌شناختم، یک تیتر تکان‌ام داد که «مهدی نوروزی بچه بسیجی کرمانشاهی که سال ۱۳۸۸ عکس‌های‌اش بیرون آمده بود و لقب دیگری به او داده بودند و مورد هجمه قرار گرفته بود اصلاً لبنانی نبود، بلکه ایرانی و کرمانشاهی است و الان هم در سامرا به شهادت رسیده است.» این تیتر برای‌ام تکان‌دهنده بود که مظلومیت یک انسان چقدر می‌تواند زیاد باشد. با خودم فکر کردم ظاهراً باید جذاب باشد که آدم پیگیری کند که اصل ماجرا چه بوده و اگر واقعاً شایعه درست نبوده چرا تا به حال کسی بدان نپرداخته است؟ چون وقتی شبهه‌ای به شخص یا نظام نسبت داده می‌شود، اگر طرف از خودش دفاع نکند گویی آن شبهه را پذیرفته و صحت‌اش را تأیید کرده است. همین موضوع برای‌‌ام جالب بود که چنانچه خدا توفیق بدهد به آن بپردازم. تا اینکه دوستان پیشنهاد دادند در باره سال ۱۳۸۸ اگر طرحی دارم مطرح کنم. مدت‌ها قبل این طرح را داده بودم...

کجا پیشنهاد دادند؟ جشنواره عمار؟

نقویان: جاهای مختلف از جمله شبکه افق. این طرح را که مطرح می‌کردم متوجه می‌شدم چندان برای کسانی که برای‌شان مطرح می‌کنم جذاب نیست که درباره این شخصیت و شبهه نیروی حزب‌الله بودن‌اش به‌واسطه شهادت شهید نوروزی کار کنیم. در واقع وقتی خبر را خواندم تلنگری شد که حتماً روی این سوژه کار کنم، ولی برای دیگران که مطرح می‌کردم این‌قدر که برای خودم جذاب بود و مشتاق بودم آن را انجام بدهم، جذابیت نداشت و جالب نبود. حتی با وجودی که این ایده را مطرح کردم درباره سال ۱۳۸۸ طرح‌های دیگری را به من سفارش می‌دادند که بسازم. قدری دلسرد شدم که نکند فقط برای خودم جذاب است. به هر حال خدا توفیق داد و دوستان اعتماد کردند که در نهایت ساخته شود.

بالاخره کجا پذیرفته شد؟

نقویان: جشنواره عمار به صورت مستقیم پیشنهاد داد و طرح پذیرفته شد. بعد هم با مشارکت اداره کل رسانه‌ای بسیج، آقای آذرپندار ساخته شد. کلاً سه نفر در ساخت این مستند خیلی تأثیرگذار بودند: آقای جلیلی، آقای بامروت‌نژاد و آقای آذرپندار که هر یک در مقاطع مختلف و فراز و نشیب‌های فیلم حامی‌ و موجب دلگرمی‌ام بودند تا این فیلم ساخته شود. تابستان تحقیقات‌اش را انجام داده و به چیزهایی رسیده بودم، ولی به‌طور جدی در پاییز کلید خورد و چندان فرصتی نبود که به ایام ۹ دی و سالگرد آقا مهدی برسد، ولی با حمایت این بزرگواران و جهت‌هایی که می‌دادند الحمدلله این مستند ساخته شد.

حاج‌خانم! در برنامه «عبور از غبار» که تلویزیون پخش کرد، جمله‌ای گفتید که «من دعا می‌کردم برو و دشمنان اسلام را بکش و نهایتا در خون خودت غلت بزن.» یک مادر به چه جایگاهی می‌رسد که این حرف را می‌زند؟ آقا مهدی در جاهای مختلفی مثل سیستان و بلوچستان و در فتنه و چه پس از آن کار عملیاتی می‌کرد. به عنوان یک مادر نگران نبودید و اذیت نمی‌شدید؟ چگونه توانستید با این قضیه کنار بیایید؟

مادر شهید: مهدی بچه بسیار شجاع و از چهار پنج سالگی به فکر شهادت بود. چنین بچه‌ای بود. می‌دیدم راه‌اش همین است و شهادت را دوست دارد. در هر شرایطی هم به من می‌گفت: «مادر! فقط یک چیز می‌خواهم، شهادت. از شما می‌خواهم برای‌ام شهادت را از خدا بخواهید.» از اول تا آخرش که به شهادت ایشان ختم شد دعای همیشگی‌ام برای ایشان طبق خواسته خودش شهادت‌شان بود. مثلاً وقتی می‌گفتم مهدی‌جان! شما باید یک ماشین داشته باشید و خانه‌ای تهیه کنید و کلاً حرف دنیا را که می‌زدم متوجه می‌شدم به‌کلی آن طرف است و واقعاً حواس‌اش به این طرف نبود. یعنی مرد خدا و تمام حالات‌اش خدایی بود. این بچه از پنج شش سالگی در تکبیر مسجد و اذان مسجد بود و خودش را هر جور می‌شد به مسجد می‌رساند. بعد از آن در هفت هشت سالگی با کلی مکافات و سختی وارد بسیج شد. می‌گفتند کوچک است و سن‌اش به حضور در بسیج نمی‌خورد. علی‌رغم همه این ممانعت‌ها آن‌قدر تلاش کرد تا بالاخره عضو بسیج شد.

در تلویزیون اشاره کردید با وجود اینکه سن‌اش کم بود، در عملیات مرصاد حضور داشت.

مادر شهید: نه، در عملیات نبود؛ بعد از اتمام عملیات مرصاد بود. پدرشان که خواستند بروند، گفتم آنجا الان خیلی خطرناک است و مریضی هست، چون منافقین لعنتی در آنجا کشته شده بودند و آنجا پر از جنازه بود. ایشان بسیار اصرار کرد و بالاخره لباس سپاهی را که خودم برای‌اش دوخته بودم تن‌اش کرد و سرش را هم بست که عکس‌اش روی تانک هست و رفت.

چند ساله بود؟

مادر شهید: شش سال‌اش تمام شده بود که همراه پدر به آنجا رفتند. کارهای زیادی انجام می‌داد. بچه‌ای کاملاً شجاع، با ولایت، مخلص و اصلاً استثنایی بود.

پس شما با کارها و خواسته‌های‌اش کنار آمده بودید.

مادر شهید: حقیقت‌اش از دوازده سیزده سالگی می‌گفتم هر آن است که مهدی شهید شود. در هفده سالگی اگر ده دقیقه دیر می‌کرد به‌قدری آماده شهادت بود، با خودم می‌گفتم حتماً شهید شده است. هر جایی که خطر بود خودش را می‌رساند. این‌جور نبود که از چیزی بترسد. در کنار شجاعت‌اش سخاوت داشت، بسیار با مروت، دل‌رحم و مهربان بود و جایِ جای‌اش از کفار، منافقین و دشمنان حضرت زهرا(س) بسیار عصبانی می‌شد.

پس شما انتظار می‌کشیدید که بالاخره روزی...

مادر شهید: شهید می‌شود. شدیداً چنین انتظاری را داشتم، چون مشخص بود آخرش به شهادت خواهد رسید.

خانم عظیمی؛ در همان برنامه تلویزیونی اشاره کردید شهید نوروزی در جلسه اول خواستگاری می‌گفت کارها و برنامه‌ام این است و می‌خواهم این مسیر را بروم. معمول و عرف این است که دختران هنگام خواستگاری به شرایط طرف و آینده زندگی‌شان نگاه و برای آینده زندگی مشترک‌شان برنامه‌ریزی می‌کنند. با این اوصاف برای شما سخت نبود طرف جلسه اول خواستگاری رک و راست بگوید ممکن است شش ماه یا یک سال دیگر شهید شوم و نباشم. چگونه با این قضیه کنار آمدید؟

همسر شهید: زمینه‌های‌اش ریشه در کودکی ما دارد. هر کسی یک‌جوری بزرگ شده است. مادرم ما را با ارزش‌های شهدا بزرگ کرد و به‌جای رمان کتاب‌هایی مثل روایت فتح و امثال اینها را برای‌مان می‌خرید. نمایشگاه کتاب هم که هر سال در اردیبهشت‌ماه می‌رفتیم از این‌جور کتاب‌ها تهیه می‌کردیم و می‌خواندیم. با دوستان‌مان هم که صحبت می‌کردیم آرزوی‌مان این بود که زمان جنگ می‌بودیم و طرف مقابل‌مان یکی از همین شهدا می‌شد.

به هر حال هر خانم جوانی که به خانه بخت می‌رود یک‌سری آرزوها و امیالی دارد و با ذوق و شوقی برای زندگی‌اش برنامه‌ریزی می‌کند، اما زندگی سرانجامی دارد. آقامهدی نمی‌گفتند من همین الان می‌خواهم شهید شوم، بلکه حرف‌شان این بود که سرانجام کار من شهادت است. چه بهتر که زندگی‌ای که با عشق و عاطفه است با مرگ طبیعی خاتمه نیابد و شهادت آخرش باشد. خداوند برای ما این‌گونه مقدر کرد که دیر به هم برسیم و زود هم از جدا شویم.

اصلاً شک نداشتید؟ پدر و مادر و اطرافیان نگفتند یک‌ مقدار بیشتر فکر کن؟

همسر شهید: اگر کسی هم می‌آمد یک هفته طول می‌کشید تا خانواده تحقیق و تفحص کنند، اما این قضیه خیلی فورس‌ماژور شد و عجیب بود. حتی آقامهدی اجازه نداد خانواده‌ام تحقیق کنند. ایشان جاهای مختلفی برای خواستگاری رفته که قبول نکرده بودند. خودشان گفتند این اولین جلسه خواستگاری است که دارم همه چیز را مطرح می‌کنم، چون حس می‌کنم کسی را که می‌خواستم پیدا کرده‌ام. در همان جلسه خواستگاری مطرح کردند و حتی گفتند هر جا که می‌روم استخاره ‌می‌گیرم، اما اینجا به خدا توکل می‌کنم و به حضرت زهرا(س) توسل می‌جویم و دقیقاً خاطرم هست این را گفتند که استخاره هم نمی‌کنم. پس از جلسه خواستگاری که از منزل ما رفتند، چند دقیقه بعد خواهر ایشان تماس گرفتند که برادرم می‌گویند هر چه زودتر مراسم بله‌برون و نامزدی را برگزار کنیم.

در همان یک جلسه؟             

همسر شهید: خانواده من گفتند فعلاً می‌خواهیم آشنا شویم، ولی آنها گفتند شب به منزل‌تان می‌آییم. یعنی پس از چند ساعت و بعد از نماز مغرب و عشا مجدداً آنها به خانه ما من‌باب آشنایی با پدرم آمدند. فردا شب جلسه نامزدی‌مان بود. یعنی این‌قدر سریع در عرض چهار پنج روز آشنایی، خواستگاری و مراسم‌هایی که در عرف و مرسوم هست انجام شد.

حاج خانم؛ شما در سال ۱۳۸۸ به عنوان یک مادر چگونه با این قضیه کنار آمدید که آقامهدی در عرصه و وسط میدان و در آن قضایا عکس‌های‌اش در اینترنت و شبکه‌های ماهواره‌ای پخش و ایشان کاملاً رسانه‌ای شد. نمی‌ترسیدید آسیب ببینند؟

مادر شهید: ترس که داشتیم، نمی‌شود گفت ترسی نداشتیم، ولی ایشان ترسی نداشت و از همان طفولیت‌اش به‌شدت شجاع و ولایت‌مدار بود، مخصوصاً این اواخر اسم امام(ره) یا آقا می‌آمد حال عجیبی پیدا می‌کرد و خالصانه می‌گفت دار و ندارم فدای رهبر. طوری نبود که بترسد. اصلاً مهدی نترس و واقعاً شجاع بود. دوستان می‌آمدند و می‌گفتند تصویرش را در ماهواره، اینترنت یا... دیدیم. من هم انکار می‌کردم و می‌گفتم مهدی نبوده است. البته می‌فهمیدند و می‌گفتند شما خودت را به ندانستن می‌زنید و می‌خواهید قضیه را آشکار نکنید. واقعیت هم این بود که می‌خواستیم بپوشانیم، ولی ایشان نترس بود. در زاهدان هم هست که صورت‌اش را نپوشانده است و آنجا هم زنگ زدند. ایشان می‌گفت هر چه خدا بخواهد همان می‌شود. خیلی اهل یقین بود. نمی‌دانم چگونه بگویم چقدر یقین و توکل‌اش بالا بود. فقط می‌توانم بگویم اصلاً چنین چیزی را ندیده بودم.

دیدار حضوری با مقام معظم رهبری داشتند؟

مادر شهید: خیلی زیاد! بارها با ایشان دیدار کرده‌‌اند. هشت نه ساله که بود توسط عموی‌شان در مشهد همراه پدرش ـ که جانباز بودند ـ خدمت آقا رسیدند.

خانم عظیمی؛ شما به ایشان چیزی نمی‌گفتید؟

همسر شهید: من که آن موقع با ایشان ازدواج نکرده بودم، اما کلاً آقامهدی همه جا این‌جوری بودند و دوست نداشتند پشت نقاب یا پرده‌ای باشند. همیشه کاملاً واضح و آشکارا عمل می‌کردند. حتی در عملیات‌های اخیر در خدمت‌شان در قوه قضائیه که مأموریت‌های بزرگی داشتند و وظیفه سنگینی به دوش‌شان بود، کاملاً با هویت خودشان جلو می‌رفتند که مشکلی برای نظام پیش نیاید.

به ایشان نمی‌گفتید آن موقع مجرد و تنها بودید و الان زن و بچه داری. کاری را که می‌خواهی انجام بده ما هم حمایت می‌کنیم، ولی لازم نیست این‌قدر آشکار باشد.

همسر شهید: شاهد این برنامه‌ها مسئول اداره آقامهدی، حاج‌آقای خطیب بود و به ایشان تأکید کرده بود شما صاحب فرزند شده‌اید و حداقل ساعت ۹ شب از اداره به منزل برو. چندین بار در حضور حاج‌آقا آقامهدی با من تماس گرفتند که به ایشان می‌گفتم آقامهدی بمان به شرط اینکه ما را هم در ثواب‌اش شریک کنی.

یعنی این‌قدر در اداره می‌ماند که ۹ شب زود محسوب می‌شد؟!

همسر شهید: بله، شب‌هایی که نه، ده و حتی یازده می‌آمد خوشحال می‌شدیم. سفره‌های شام ما اغلب سه چهار صبح پهن می‌شد که بوی سحری می‌گرفت تا شام!

جاهایی که می‌رفتیم به آقامهدی می‌گفتند چهره شما خیلی برای ما آشناست، مخصوصاً فروشنده‌هایی که بیشتر درگیر رسانه‌های غربی بودند. در یکی از مأموریت‌ها در دوران انتخاباتی که منجر به انتخاب آقای روحانی شد، موبایل آقامهدی را دزدیدند. به یک موبایل‌فروشی رفتند تا موبایلی تهیه کنند که دوربین مدار بسته آنجا فیلم ایشان را گرفت. آنها فهمیده بودند که این همان شخص است در رسانه‌ها منتشر کرده بودند در حال موبایل خریدن در یکی از موبایل‌فروشی‌های تهران است. حتی برای خرید عروسی‌مان هم هر جا می‌رفتیم به ایشان می‌گفتند چهره شما خیلی آشناست. با توجه به اینکه لهجه داشت می‌پرسیدند شما کجایی هستید؟ و آقامهدی شهر دیگری را اسم می‌برد، چون نمی‌خواست هویت‌اش مشخص شود، اما در مأموریت‌ها با هویت خودش حضور می‌یافت. حتی گفته بودند عمداً با لهجه کرمانشاهی صحبت می‌کنم و در همان ساختمان قیطریه لهجه کرمانشاهی ایشان را به لهجه عربی ربط داده و گفته بودند او عرب‌زبان است که این لهجه را دارد.

اطرافیان شما چطور؟ دوستان، خانواده، پدر و مادر نمی‌گفتند این‌قدر آشکارا ظاهر نشوند؟

همسر شهید: در فروشگاهی خرید می‌کردیم شوهرخواهرم با آقامهدی تماس گرفتند و گفتند در خانه عموی‌ام بودم ـ عموی‌شان به قول خودشان از این امروزی‌ها هستند! ـ داشتند تلویزیون نگاه می‌کردند و BBC را گرفتند و آقامهدی! دیدم شما را دارند نشان می‌دهند. هنوز دست بردار نیستند. بیرون که می‌روی، تو را خدا مراقب باش، چون ایام ۹ دی بود و داشتند دو باره ایشان را نشان می‌دادند و تأکید می‌کردند که حکومت برای سرکوب آشوبگران از نیروهای لبنانی استفاده کرده است. همان خبر را با موبایل ضبط کردند و در مدت زمان کوتاهی به آقامهدی نشان دادند که مراقب باش. آقامهدی علی‌رغم اینکه حرف طرف را تصدیق می‌کرد، باز کار خودش را انجام می‌داد.

آقای نقویان؛ در تحقیقات‌تان آیا به پاسخ این سئوال رسیدید که چرا در همان فتنه ۸۸ کسی نیامد آن شایعه را تکذیب کند؟ از سال ۱۳۸۸ تا سال ۱۳۹۳ که ایشان شهید شد، هر سال چه به مناسبت انتخابات و چه ۹ دی رسانه‌های ضد انقلاب بازخوانی می‌کردند که این قضیه وجود داشته، در حالی که واقع امر چنین نبوده است. در این پنج شش سال یک نفر این شایعه را تکذیب نکرد که این بنده خدا ایرانی بوده است. نمی‌خواستند ایشان شناخته نشود و تأمین امنیت برای ایشان شود یا قصور در این قضیه دخیل بود؟

نقویان: به نظر من شخص آقامهدی نوروزی مقصر نبود. بنده خدا وسط میدان بود و تهمتی هم به او زدند. خودش که اهل رسانه نبود تا بیاید و این قضیه را روشن کند، ولی چرا رسانه ما بدان نپرداخت؟ چون کلاً در فضای رسانه‌ای ضعیف عمل می‌کنیم. بعد از سال ۱۳۸۸ یکی از برکات فتنه این بود که موضوع رسانه برای جریان حزب‌اللهی مهم شد و تربیت‌های انسانی و جشنواره عمار راه افتاد و همه اینها پس از سال ۱۳۸۸ جدی دنبال شد.

شما چطور خانم عظیمی؟

همسر شهید: تنها مجله‌ای که این شایعه را تکذیب کرد، یک مجله دانشجویی به اسم «انعکاس» بود. این هم نشان از غربت بچه حزب‌اللهی‌هاست، چون منِ نوعی که نمی‌توانم بیایم و از خودم دفاع کنم.

آقای نقویان؛ همان موقع که کشته‌سازی‌ها راه افتاده بود و صدا و سیما یکی‌یکی صحت آن وقایع را پیگیری می‌کرد. در باره این قضیه که این‌قدر روی آن مانور دادند در تحقیقات‌تان به این نرسیدید که آیا اصلاً دنبال‌اش رفتند؟ شاید واقعاً این قضیه را باور کرده بودند.

نقویان: فیلم با این استدلال و منطق آغاز می‌شود که چون کسی بدان نپرداخته است نمی‌دانیم کیست، فیلم‌مان در جستجوی این است که این شخص کیست، چون اگر می‌خواستم به این قضیه بپردازم سر فیلم‌ام چیز دیگر و گم می‌شد، ولی چون خودی هستیم و داریم حرف‌های خودمانی می‌زنیم می‌گویم که ما در حوزه رسانه استراتژیک عمل نمی‌کنیم و اتاق فکر نداریم. به ضرس قاطع می‌گویم بیش از ده بیست سوژه ناب مشابه این قضیه هست که هنوز بدان‌ها نپرداخته‌ایم و می‌شود از آنها مستند ساخت.

با فیلمسازی صحبت می‌کردم ـ اسم‌اش را نمی‌آورم، چون شاید راضی نباشد ـ خودش در مصاحبه‌های‌اش اذعان دارد که به میرحسین موسوی رأی داده‌ام و الان هم حرف برای گفتن دارد. می‌گفت فیلم‌ات را دیدم و به خاطر منطقی که پشت‌اش بود پذیرفتم و اشکالی ندارد، اینجا سوتی ما و اشتباه بود و نباید این تهمت‌ها زده می‌شد. نقدهایی هم به جریان مقابل داشت، ولی سر این قضیه پذیرفته بود که اشتباه شده است. می‌خواهم بگویم به این شبهات با کارهای درست بپردازیم. هنوز هم به این اتفاق پرداخته نشده است.

در همین قضایا اگر به سراغ یک‌سری از مسئولین ستاد و افرادی می‌رفتید که در آن جریان بودند و الان در دسترس هستند و این شبهه را با آنها در میان می‌گذاشتید، چه بسا نتیجه می‌گرفتید. یا آن مستندی که از BBC گذاشتید، فردی که گزارش را تهیه کرده در شبکه‌های اجتماعی فعال است. نرفتید بگویید قضیه این‌طوری است و بیایید با ما صحبت کنید می‌خواهیم یک مستند روشنگرانه در این باره بسازیم؟

نقویان: بعد از این قضایا قطعاً به اشتباه‌شان پی برده‌اند. نمی‌خواستیم فیلم را شخصی کنیم. منبع این شایعه فردی به نام امیرفرشاد ابراهیمی بود که الان هم در رسانه‌های آن طرفی جزو کارشناسان است. در فیلم هم اشاره‌ای به آن کردیم، ولی بنا به دلایل خاصی که وجود داشت بدان نپرداختیم. ایشان بعد از اینکه متوجه شد اشتباه کرده، دروغ گفته است یا هر چیز دیگری، پس از شهادت آقامهدی پوستری درست کرد و در وبلاگ خودش ـ که اولین بار این شایعه از آنجا منتشر شد ـ قرار داد: «الشهید المهدی النوروزی» با این عنوان که این شخص ایرانی بوده است، ولی سال‌ها در لبنان زندگی می‌کرد و خانم‌اش لبنانی است! و در آنجا او را به نام اَشمر می‌شناسند. هنوز هم برای خودش مفرّی گذاشته است. بخش دوم‌اش که مثل BBC عمل می‌کند این است که به شبهات‌اش جواب نمی‌دهد، والا خبرنگار BBC WORLD در ۱۱ سپتامبر می‌گوید ساختمان شماره ۱۴ پنتاگون خورده و زمین افتاده است، در صورتی که این ساختمان یک ربع بعد پایین می‌آید. نباید این فرد به دادگاه کشانده شود که چرا چنین خبری را منتشر کرده‌ای؟ از چه چیزی اطلاع داشتی؟ ولی کسی پی‌اش را نمی‌گیرد و اینها هم دم به تله نمی‌دهند. سر این قضیه معاملات و معادلات بین‌المللی مسئله کوچکی است و کسی نمی‌آید یقه BBC را بگیرد.

دنبال این نبودید که بحث سیاسی شود؟ آیا این ادعا را کردید؟

نقویان: همان‌طور که گفتم start این قضیه در ذهن‌ام از آنجا شکل گرفت که می‌خواستم مظلومیت آقامهدی در این فیلم در بیاید و همین الان هم فیلم ۵۵ دقیقه شده است، یعنی اگر می‌خواستیم به شاخه‌های دیگر بپردازیم زمان بیش از این می‌شد. یکی از حسرت‌های‌ام این است که مصاحبه‌های خوبی از همسر و مادرشان گرفتیم و نتوانستم از آنها استفاده کنم. جنبه‌های قهرمان‌پروری آقامهدی هنوز به‌خوبی نشان داده نشده است. در مورد ایشان کار شده است، ولی کارهای مشابه را ندیده‌ام، اما خیلی خوب است به آقامهدی از زوایای مختلف پرداخته شود.

انتقادی که به این مستند می‌شود این است که بخش لبنان‌اش زیاد است. یعنی می‌توانست از آن بخش کاسته و به شهید نوروزی پرداخته شود.

نقویان: امکان دارد این‌طوری باشد. باید قدری از فیلم فاصله بگیرم. به‌قدری پشت سر هم بوده است که... سه سکانس جدی داشتم: لبنان، فتنه و شهید نوروزی. می‌خواستم بین اینها balanceای باشد، یعنی سه تا یک ربع و پنج دقیقه آخر جمع‌بندی کنم، ولی همین الان بخش‌های لبنان و فتنه هر کدام ۲۰ ـ ۲۵ دقیقه هستند و ۳۵ ـ ۴۰ دقیقه راجع به آقامهدی است. شاید اگر این را رعایت نمی‌کردم به نظر خودم یک‌مقدار به روایت آسیب می‌خورد. می‌خواستم به‌جای اینکه زود به نتیجه برسانم که این شهید نوروزی است و اشتباه شده است آن تعلیق باشد و مخاطب را با فیلم همراه کنم و اسم فیلم هم برآمده از این است که برادران ما دارند در لبنان می‌جنگند.

خانم عظیمی نظر شما درباره مستند چیست؟

همسر شهید: وقتی دوستان داشتند مستند را از تلویزیون می‌دیدند تماس گرفتند که اینکه اصلاً مربوط به آقامهدی نمی‌شود، اما زمانی که برای برادران اشمر گذاشته باعث شد حقایق روشن‌تر شوند. به برکت خون آقامهدی این برادران شهید هم معرفی شدند، چون آقامهدی خودش حق‌طلب بود، خون‌اش باعث شد یک‌سری از حقانیت‌های دیگر روشن شود.

سکانس‌های لبنان را خودتان گرفتید یا داشتید آقای نقویان؟

نقویان: یک سفر هفت هشت روزه به لبنان رفتیم. بله، خودمان رفتیم، چون فیلم مرتبط با این موضوع وجود نداشت. ناگفته‌هایی که در فیلم استفاده نکردیم خوب است در رسانه‌ها مطرح شود. ابوحسام اشمر می‌گفت همان سال ۱۳۸۸ از دفتر سید حسن نصرالله به من زنگ زدند که حسین‌تان کجاست؟ گفتم: «لبنان است.» گفت: «نه، حسین ایران است. از او خبر داری؟» گفتم: «حسین لبنان است و پنج دقیقه دیگر به خانه می‌آید.» آنها اصرار می‌کردند که تو خبر نداری و حسین رفته است. می‌گفت وقتی حسین برگشت یک عکس سلفی کنار تابلوهای دو شهید گرفتم و برای کسی که به من زنگ زده بود فرستادم و طرف مطمئن شد حسین در لبنان است. از بیت با دفتر سید حسن نصرالله تماس گرفته‌اند که ببینید حسین اشمر کجاست و آنها هم سراغ‌اش را از برادرش ابوحسام گرفتند. یعنی چنین پیگیری‌هایی صورت گرفت و حتی به دفتر بیت هم رسیده بود که چنین شایعه‌ای پخش شده است، چون آن موقع شایعه جدی‌ای بود، ولی در رسانه ما کار نشده بود. BBC خیلی کم دم به تله می‌دهد، ولی سر این قضیه کاملاً تحلیل‌اش این است که نیروهای حزب‌الله حضور دارند و عکس‌های شهید نوروزی را نشان و نسبت می‌دهد اینها اشمر هستند.

در سال ۱۳۸۸ که می‌گفتند ایشان لبنانی است و از لبنان آمده است، به خود آقامهدی مراجعه نکردند که بیا شفاف‌سازی کن و توضیح بده که اصل قضیه این چیزی نیست که شایعه شده است. یا شما توصیه نکردید جایی برود و صحبت کند؟

نقویان: دوست نداشت زیاد این طرف و آن طرف توضیح بدهد.  

مادر شهید: به خاطر نظام زیاد نمی‌خواست این کار را افشا کند. تا جایی که می‌توانست کلاً مخفی نگه می‌داشت و افشا نمی‌کرد، اما برای ما همه چیز را تعریف می‌کرد که چه اتفاقی افتاد و چه مشکلاتی وجود داشت. می‌گفت در آن روز عاشورا خداوند این سعادت را به من داد که به مظلومیت حضرت زهرا(س) و امام حسین(ع) برسم. آن روز واقعاً عاشورا بود و جریان عاشورا باز هم تداعی شد.

نقویان: در همه لحظات فتنه حضور داشت. در ۱۶ آذر اینها جریان جمکران را رفتند. همین‌طور روز عاشورا و جاهای بسیار دیگری بود که در فیلم به آنها اشاره نشد، چون موضوعیت ما همان قیطریه و عکس‌های آن موقع بود.

مادر شهید: کردستان و خیلی جاهای دیگر هم بودند. آن‌وقت‌ها شعار می‌دادیم که «اسلام اگر بیند خطر/ جان را فدای‌اش می‌کنیم». مهدی مصداق این شعار بود. هر جا که اسلام در خطر بود مهدی خودش را به آنجا می‌رساند.

به این قضیه خواهیم پرداخت. در ایام فتنه و روزهای خاصی از آن خاطره‌ای دارید؟ روزهایی از فتنه مثل همان روز عاشورایی که به حضرت سیدالشهدا(ع) یا روز ۱۶ آذر که به حضرت امام(ره) اهانت شد، خاص‌اند. در چند مقطع تقابل آنها با دین علنی شد.

همسر شهید: فیلم‌های‌شان را به خانه می‌آوردند و برای‌مان می‌گذاشتند و روشنگری می‌کردند. حتی یک وقتی که از پل کالج رد می‌شدیم می‌گفتند سخت‌ترین لحظه برای‌ام پل کالج بود که از دو طرف محاصره شده بودیم و خودشان و دوست‌شان بودند. می‌گفتند فقط دست خدا بود که از آنجا نجات پیدا کردیم.

مادر شهید: البته زخمی نشدند، اما ریه‌های‌اش طی این جریانات آسیب دید.

به خاطر گاز اشک‌آور؟

همسر شهید: بله.

مادر شهید: به خانم‌اش گفته بود اگر یک وقت زخمی شدم و آمدم آماده باش و هول نکنی. ریه‌های‌اش خیلی ناجور بود و کل دکترهای تهران را برای مداوای آن زیر پا گذاشته بود.

نقویان: از اولین سئوال‌های‌ام از خانواده همین بود که چرا شهید چهار پنج سال سکوت کرد و چیزی نگفت؟ آنچه که از این تحقیقات متوجه شدم این بود که شهید نوروزی اصلاً به این فکر این مسائل نبود.     

همسر شهید: اصلاً اهل‌اش نبود.

مهدی نقویان: از یک خط مقدم می‌رفت سراغ خط مقدم بعدی. این‌طور نبود که متوقف شود و خودش را معطل این مسائل کند و به این چیزها فکر کند، بلافاصله می‌رفت و در جای دیگری کارش را انجام می‌داد.

همسر شهید: آقامهدی اصلاً چنین روحیه‌ای نداشت. چون خودم قبلاً در زمینه رسانه فعالیت می‌کردم پیگیر اخبار بودم، اما ایشان دوست داشتند آشوب و جنجال درست کنند و بعد خودشان را از آن صحنه کنار بکشند. در جریان ۱۳۸۸ همین‌طور بود و می‌گفت وقتی به ساختمان قیطریه رفتیم، هیچ مسئولی از ما حمایت نکرد، با هر زحمتی بود توانستیم از آنجا بیرون بیاییم. چگونه بیرون آمدن‌اش هم ماجرایی داشت، چون ماشین‌شان را گرفته بودند و اگر طرف ماشین می‌رفتند مردم به آنها حمله می‌کردند. می‌گفت از فردای‌ آن روز حتی از طرف حفاظت نیروی انتظامی مکرر با من تماس گرفته می‌شد که این چه جنجال و آشوبی است که درست کردید؟ تمام تلاش‌شان این بود که هر مأموریتی که به ایشان محول می‌شود به نحو احسن انجام دهند، حالا هر منتقدی هر چه می‌خواست بگوید برای‌شان مهم نبود. خط قرمز ایشان فقط آقا بود.

مگر با حکم نرفته بودند؟

همسر شهید: 

:: موضوعات مرتبط: شهدا , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : دانشجو
تاریخ : دو شنبه 26 بهمن 1394
مهندس شهید حسن شاطری که بود؟
بیايید همدیگر را باور کنیم و به همدیگر احترام قلبی بگذاریم. بیايیم ریا و ظاهرکاری را کنار بگذاریم، راحت باشیم، بیايیم استعدادیابی کنیم و خود را در راستای استعداد خدادادی هدایت کنیم. بیاييم قدر نعمتی که خدا در آستانه قرن 21 به ما داده، ارج نهیم و حقش را ادا کنیم. ببینیم ما چه باید باشیم. بیاييم موانع ارتقا و پیشرفت (تعصبات) را کنار گذاریم. بیاييم برنامه‌ای شویم و خودمان را به کار و حوادث متعاقب آن نسپاریم.» دلنوشته شهید حسن شاطری
ویژه نامه سومین سالگرد شهادت شهید مهندس حسن شاطری/ بخش اول:

مهندس شهید حسن شاطری که بود؟ /سردار گمنام ایرانی که محبوب کودکان لبنانی بود و به دست اشقی الاشقیاء به شهادت رسید/سردار احمدی مقدم :فرمانده اش بودم، اما او معلم همه ما بود+فیلم

بیايید همدیگر را باور کنیم و به همدیگر احترام قلبی بگذاریم. بیايیم ریا و ظاهرکاری را کنار بگذاریم، راحت باشیم، بیايیم استعدادیابی کنیم و خود را در راستای استعداد خدادادی هدایت کنیم. بیاييم قدر نعمتی که خدا در آستانه قرن ۲۱ به ما داده، ارج نهیم و حقش را ادا کنیم. ببینیم ما چه باید باشیم. بیاييم موانع ارتقا و پیشرفت (تعصبات) را کنار گذاریم. بیاييم برنامه‌ای شویم و خودمان را به کار و حوادث متعاقب آن نسپاریم.» دلنوشته شهید حسن شاطری

گروه ایثار و مقاومت-رجانیوز: حسن شاطری در تیرماه سال ۱۳۴۱ در خانواده‌ای مذهبی در سمنان به دنیا آمد. همان سربازانی که در گهواره بودند و چشم امید امام؛ انقلاب که پا گرفت، همزمان با عمر نهضت جوانی ۱۶ ساله شده بود که با هر اعلامیه امام در اعتراض به رژیم منحوس پهلوی، به خیابان‌ها می‌آمد و ندای سقوط پهلوی را همصدا با همه‌ سربازان امام سر می‌داد، فریادشان به ثمر نشست و انقلاب پیروز شد.

چند ماهی از انقلاب نگذشته بود که با فرمان تشکیل بسیج مستضعفین، به بسیج پیوست، سال ۵۹ بود که سردشت به دست عناصر ضدانقلاب افتاد، عاشق جهاد بود؛ فرصت را غنیمت شمرد به سردشت رفت. دیری نپایید که با توجه به توانایی‌ها، مسئول تدارکات سپاه سردشت شد.

فرماندهی گردان در سال ۶۰، مسئول تدارکات و عملیات قرارگاه حمزه سیدالشهدا در سال ۶۲، مسئول تدارکات، عملیات و رئیس ستاد لشکر استقراری سردشت در سال ۶۳، مسئول عملیات سردشت در سال ۶۴ تا ۶۶، مسئول فنی مهندسی قرارگاه حمزه سیدالشهدا در سال ۶۷، معاونت مهندسی قرارگاه حمزه سیدالشهدا سال ۶۹ و همچنین فرمانده مهندسی سپاه اصفهان از جمله مسئولیت‌هایی بود که با توجه به توانایی‌هایش به عهده او گذارد.

به گزارش رجانیوز مهندس حسن شاطری معروف به «حسام خوشنویس»، در آخرین مسوولیت خود عهده دار معاونت مهندسی سپاه قدس بود. پس از جنگ سی و سه روزه و آسیب به جنوب لبنان و مناطق شیعه نشین، وی رئیس ستاد بازسازی لبنان شد. او در این بازسازی نه تنها به بازسازی اماکن متعلق به شیعیان همت داشت بلکه ابتدا کلیسا ها و مساجد اهل سنت را بازسازی کرد. بازسازی و تعمیر پل ها و جاده های آسیب دیده در جنگ و ساخت اماکن فرهنگی و مذهبی برای شیعیان و مردم لبنان از اقدامات با برکت این شهید بزرگوار است. ساخت بوستان ها  برای کودکان جنگ زده لبنان، بذر محبت انقلاب اسلامی در دل کسانی بود که باغبان آن شهید شاطری است.گفتنی است شهید شاطری قبل از لبنان نیز عهده دار پروژه های عمرانی در افغانستان جنگ زده بود.

سرانجام نیز این سردار رشید اسلام ۲۴ بهمن ماه ۱۳۹۱ و در مسیر دمشق به بیروت به منظور انجام کارهای ستاد بازسازی، به دست حامیان و مزدوران رژیم صهیونیستی به شهادت رسید و مزد صرف عمر خود در عرصه جهاد را با نوشیدن شربت شهادت گرفت.

به مناسبت بزرگداشت سومین سالگرد شهادت مهندس شهید حسن شاطری، ویژه نامه پایگاه اطلاع رسانی رجانیوز از امروز ۲۱ بهمن، منتشر میشود.در این ویژه نامه، سعیمان بر آنست ضمن انتشار مصاحبه هایی در خصوص این انسان بزرگِ مجاهد، به ابعاد شخصیت مبارک این شهید بپردازیم.

متن زیر مصاحبه سردار احمدی مقدم، فرمانده سابق نیروی انت با نشریه «رمز عبور» که رجانیوز آن را منتشر میکند.

آشنایی شما با شهید شاطری از کجا و چه سالی بود؟

فکر می‌کنم تیرماه ۱۳۶۱ بود که به عنوان فرمانده سپاه سردشت انتخاب شدم. قبل از آن فرمانده سپاه جوانرود در اورامانات بودم. شهید بروجردی از من خواست که چون عملیاتها در کردستان وسعت گرفته بروم آنجا کمک کنم. وقتی به سنندج آمدم شهید ناصر کاظمی که آن زمان فرمانده سپاه کردستان بود به من پیشنهاد سپاه تکاب را دادند، ولی من به ایشان عرض کردم که علاقه من بیشتر این است که در یک منطقه مرزی و بیشتر عملیاتی باشم. جوانرود با حلبچه و دشت ذهاب مرز داشت و ترجیحا منطقه ای باشیم که به جنگ هم نزدیم‌تر باشیم. سردشت ما فقط یک هیاتی را فرستادیم آنجا که معرفی شوند. چون مدتی آنجا فرمانده سپاه نداشت و سردار حاج حسن رستگار را فرستاده بودند آنجا که سرپرستی سپاه را بر عهده داشت و هیاتی را فرستاده بودند آنجا که معرفی شوند. آقای برادران بود که از بچه‌های یزد بود. گفتند که سردشت حاضری بروی؟ گفتم من آنجا را ندیده‌ام ولی چون مرزی و عملیاتی است حرفی ندارم. یادم هست شهید کاظمی به من گفت سردشت پایت را که داخلش بگذاری عملیات شروع می‌شود و معمولا هرکس به عنوان فرمانده و مسئول عملیات آنجا رفته افقی برگشته و شهید شده. گفتم ما در خدمت شما هستیم. تماس گرفتند با آقای برادران که قرار بود ایشان را معرفی کنند و به ایشان گفتند شما بروید تکاب و ما را فرستادند سردشت.

جاده بانه به سردشت یکی دوماه قبل از رفتن من تازه باز شده بود و راه زمینی‌اش باز شده بود، چون تقریبا از سال ۵۸ و ماجرای هیات حسن نیت دیگر راه آنجا هوایی بود. حتی وقتی در ابتدای جنگ ستون شهید صیادشیرازی و سردار فتح‌الله جعفری خواستند راه زمینی را باز کنند بعد از چهل و پنج روز به شهر رسیدند و گردان تقریبا هزارنفره آنها یک سومش به مقصد رسیده بود و همان زمان هم جنگ شروع شده بود و آنها دیگر نمی‌توانستند اولویتی به اینجا بدهند و تقریبا آن حرکت دستاوردی نداشت. آن روزی که ما می‌رفتیم سردشت یکی از صحنه‌هایی که در راه می‌دیدیم همین ماشین‌های زیل وکامیون‌های متعلق به همین ستون بود که ضد انقلاب منهدم کرده بود و خیلی زیاد بود. مخصوصا منطقه دارسابین که جنگلهایش فشرده‌تر بود خیلی بیشتر بود. صبح‌ها هم از ساعت نه و ده صبح تا چهار و پنج بعد از ظهر تامین گذاشته می‌شد و جاده هم از سقز تا آنجا که۱۳۰کیلومتر است تقریبا خاکی بود. ما ستعت سخ عصر رسیدیم سردشت. دیدم مغازه‌های کمی باز است و کرکره‌هایشان هم نیمه‌باز است. پرسیدم چرا کرکره مغازه‌ها نیمه‌باز است؟ گفتند چون اینجا از حوالی غروب درگیری‌ها شروع می‌شود و مردم آماده هستند که مغازه را ببندند و بروند داخل خانه‌هایشان. اتفاقا همین اتفاق افتاد و ساعت پنج و شش دیدیم صدای چند تیر هوایی امد و بعد هم درگیری شروع شد. در بین راه هم در ارتفاع عباس‌آباد دیدیم تیراندازی بود و گلوله توپ شلیک می‌شد. پرسیدیم جه خبر است؟ گفتند ارتش دارد پیشروی مید.‌کند. ما در جوانرود و اورامانات که بودیم در ذهنمان بود که خب وقتی می‌گویند پیشروی یعنی مصلا بیست کیلومتر می‌رود جلو. گفتند نه همین تپه را که می‌بینید دارند می‌روند یک کیلومتر جلوتر و یال آن طرفی را می‌گیرند. یعنی جنگ سختی بود. این صحنه روز اولی بود که رفتیم آنجا.

خب بالارخ معرفی و مشغول به کار شدیم. سپاه کوچکی هم بود چون آنجا مسئولیت با گردان ۱۱۵ و لشکر۲۸ارتش بود و یک قرارگاه آنجا داشتند و هنگ ژاندارمری هم در شهر مستقر بود. سپاه هم تقریبا امنیت داخلی شهر را بر عهده داشت و چندتا مقر داشت، چون آن زمان هنوز شهربانی منسجم شکل نگرفته بود. ضدانقلاب هم در دوسه کیلومتری ما مستقر بود و جالب بود که دفترقضایی داشتند و مردم برای رسیدگی به دعاوی قضایی به آنها مراجعه می‌کردند. در حالی که در شهر دادگستری نبود و حتی شهربانی هم شکل نگرفته بود. حتی فرماندار هم نداشتیم وقتی من رفتم. البته یک فرماندار گذاشته بودند که چون مطالباتش برآورد نشده بود رفته بود. چندماه بعد به آقای شیخ‌عطار که استاندار بود زنگ زدیم که آقا یک فرماندار برای اینجا بفرستید. گفتند کسی را سراغ نداریم. ما گفتیم یک نفر اینجا هست، آقای شیرازی که مسئول تبلیغاتمان بود. در نهایت ایشان معرفی شد. ده بیست روز بعد آقای ناطق که وزیرکشور بود آمده بود سنندج و ما رفتیم به ایشان گفتیم اینجا شهربانی نداریم و مردم دعاویشان رسیدگی نمی‌شود. آن زمان سرهنگ حجازی مسئول کمیته کل کشور بود که با کرمانشاه تماس گرفت و ده بیست تا نیروی شهربانی امدند. گفتند یک ساختمان هب ما بدهید و ما یکی از ساختمانهای مقرمان را به انها دادیم.

کل سپاه سردشت حدود دویست نفر بود و بخشی از آنها هم در اردیبهشت ماه زمانی که محاصره شکسته بود آمده بودند. چون تدارکات از راه هوایی صورت می‌گرفت تلاش می‌شد حداقل نیروها آنجا باشند. من شهید شاطری را که ان موقع جوان بود اولین بار آنجا دیدم. جوان زرنگ و فرزی بود و گمانم در عملیا هم مشغول بود. حاج احمد ربیعی هم که سمنانی بود را گذاشتیم مسئول عملیات و شهید شاطری با ایشان کار می‌کرد. بسیجی‌هایی که می‌آمدند معمولا ماموریتشان دوسه ماهه بود و برمی‌گشتند ولی شهید شاطری آنجا ماند. وقتی ما کم کم شروع به توسعه دادن سپاه آنجا کردیم، حاج احمد ربیعی گفتند این جوان به درد تدارکات می‌خورد و ایشان راگذاشتیم معاون تدارکات و به سدار تمیزی که معاون تدارکات سپاه کردستان بود معرفی کردیم. یادن هست دوتا تویوت لندکروز هم به ایشان دادند با یک موتور برق که پشت یکی از آنها بود. چون برق سردشت عمدتا از سمت مهاباد می‌آمد و ضدانقلاب مدام برق را قطع می‌کرد. یک کارخانه برق قدیمی در شهر بود که روشن می‌شد و ساعات محدودی می‌توانست برق بدهد و علت ان هم آب بود که آب را پمپاز کند که مردم آب داشته باشند. اتفاقا شهید شاطری وقتی رفت و آنها را از آقای تمیزی تحویل گرفت در مسیر برگشت یکی از تویوتاها را با موتور برق چپ کرد. آقای تمیزی هم گفت بابا این کی بود فرستادید هنوز چیزی را تحویل نگرفته از بین برد آنها را.

من حدود ۱۴ ماه در سردشت بودم. یعنی مرداد یا شهریور ۱۳۶۲ از سردشت رفتم و شدم مسئول بسیج قرارگاه حمزه و حاج رضا عسکری بعد از من فرمانده سپاه آنجا شد. البته یادم هست که بد از رفتن من و قبل از آمدن ایشان یک بازه ای بود که یکی دیگر از دوستان به عنوان سرپرست آنجا مسئولیت داشت. شهید شاطری هم فکر می‌کنم تا اواخر جنگ همان سردشت ماندند. البته حدود سال ۶۵ که قرارگاه رمضان تشکیل شد من به آنجا رفتم و آنجا دوا قرارگاه داشت. یکی در شمال که قرارگاه نصر با مسئولیت سردار مرتضی رضایی بود که مقرش در نقده بود و با بارزانی‌ها کار می‌کردند. یک قرارگاه فتح بود که مقرش در سردشت بود و ما آنجا بودیم و با اتحادیه میهنی و طالبانی‌ها کار می‌کردیم. در انجا هم ما با شهید شاطری همکاری داشتیم.

تا اینکه من دیگر از شمال غرب آمدم بیرون و در ایام کربلای۵ بود که رفتم و مجروح شدم و دیگر هم قرارگاه حمزه نیامدم تا سال ۶۸. چون جنگ که تمام شد من بعد از مجروحیتم مدتی مدیریت جنگ‌های نامنظم و بعد جانشین عملیات نیروی زمینی پیش سردار ایزدی بودم. جنگ که تمام د از همان مهرماه ۶۷ رفتیم دوره دافوس و یک سال بعد که تمام شد آقای محسن رضایی ما را خواستند و دوباره فرستادند قرارگاه حمزه سیدالشهداء که سردار هدایت فرماندهی آن را بر عهده داشتند. من شدم فرمانده لشکر ۳ ویژه شهدا و جانشین قرارگاه حمزه.

آن زمان شهید شاطری هم فکر می‌کنم مهندسی عمران دانشگاه ارومیه قبول شده بود و رفت بود درسش را ادامه دهد. بعد از آن آمدند تیپ۵۳مهندسی که فرماندهش ابتدا آقای سیدمهدی هاشمی بود.  بعد که ایشان به عنوان مهندسی نیروی مقاومت زمان آقای افشار آمدند تهران، شهیدشاطری مسئولیت تیپ را بر عهده داشتند. فکر می‌کنم ۶۸ تا ۷۱ مسئولیت تیپ مهندسی را داشت. البته مهندسی هم آرام آرام از شکل رزمی خارج شده بود. گرچه هنوز درگیری ها تمام نشده بود، ولی اقتضائات عوض شده بود. یعنی زمان جنگ هرجایی را پاکسازی می‌کردیم باید مقرهای جدیدی برایش ده می‌شد، جاده زده می‌شد، موانع فیزیکی و برق می‌خواست. در همان موقع که قرارگاه قرب توسط سردار وفایی تشکیل شد تیپ مهندسی هم که شهیدشاطری بود شروع کرد به پذیرش پروزه های سازندگی مثل کانالهای آب اطراف مهاباد. بیشتر در حوزه آب  و انتقال آب هم فعالیت می‌کردند.

در مدتی که تدارکات بود و با توجه به اینکه سردشت به لحاظ امنیت هم وضعیت خوبی نداشت، خاطره خاصی از ایشان ندارید؟

ایشان مدت زیادی تدارکات نبود و بعد از آن آقای تمیزی یک نفر دیگر را جایگزین کردند که اهل بیجار بود. او قبلا هم سابقه و توان مدیریتی بالاتری داشت. ولی شهیدشاطری جوانی بود که سابقه مدیریتی نداشت و در آن شرایط جنگی هم تدارکات کار بسیار سختی بود. مثلا یادم است یکی از مشکلات ما آشپز بود، چون بدترین وضع غذا را آنجا داشتیم. یا مثلا مکانیک می‌خواستیم. کسی را می‌خواست که خودش عقبه داشته باشد و بتواند نیرو را تامین کند. شهید شاطری هم به شغل سابقش در عملیات بازگشت. اولین عملیاتی هم که  در سردشت انجام داده بودیم منطقه مراغان بود که مقر حزب دموکرات بود و پیش از این هم برای پاکسازی آن تلاش شده بود ولی موفق نبود. حتی شهیدحاج‌علی‌اکبری آنجا شهید شده بود. زمانی که ما امدیم با ارتش عملیات مشترکی کردیم و نهایتا آنجا پاکسازی شد.  بعد تلاش کردیم برویم جاده پیرانشهر- سردشت را باز کنیم، ولی به دلیل کمبود نیرو و قوت دشمن موفق نبودیم. معلوم شد که توان ما کافی نیست و توان بیشتری می‌طلبد، یعنی یک گردان از ارتش بود و یک گردان جندالله هم ما داشتیم. جاده پیرانشهر-سردشت هم چون درامتداد رودخانه است هرجا می‌رفتید از آن سمت رودخانه شما را با دوشکا وتیربار می‌زدند و اصلا نمی‌شد از جاده عبور کنیم. این به این معنا بود که ما باید همزمان جاده مهاباد-سردشت را هم پاکسازی کنیم و این کار نیروی زیادی می‌خواست که در توان ما نبود و کار عقب افتاد تا حدود یک ماه بعد یعنی مهرماه.

تا آن زمان تیم جدیدی جایگزین شد که قدرت تدارک داشته باشند. چون کار دیگر تدارک سپاه سردشت نبود، تدارک عملیات بود و چند گردان هم از سپاه و ارتش درگیر بودند و تدارک آن در توان سپاه سردشت نبود. آقای تمیزی و تیمشان آمدند آنجا را تقویت کردند و عملیات جاده پیرانشهر-سردشت پایان مسئولیت تدارکات شهید شاطری بود.

شرایط سردشت خیلی سخت بود. پایگاه ها فاصله ۷-۶ کیلومتری با هم داشتند و ما هم فقط خط جاده دستمان بود و یک کیلومتر اطراف جاده روستاها دست ضدانقلاب بود. روزها تامین توسط ارتش گذاشته می‌شد که ستونی را راه می‌انداخت روی ارتفاعات مسلط بر جاده. گاهی هم که نیرو می‌خواست برود روی ارتفاع روی مین می‌رفت یا کمین می‌زدند. شب هم که می‌شد یا به شهر حمله می‌کردند و داخل شهر به مقرها حمله می‌کردند. در این شرایط تدارکات خیلی سخت بود. ضد انقلاب یکی دوت اتوپ در اختیار داشت که کم می‌د ولی دقیق می‌زد. یادم هست جاده پیرانشهر-سردشت آقای دادبین و آقای استکی مجروح شدند. مسئول مخابرات کردستان سردار حسین باقری آمده بود آنجا کمین خورد. سردار سیدمهدی هاشمی هم که آن زمان با شهید بروجردی کار می‌کرد آمد آنحا کمین خورد. کار خیلی سخت بود و در هر عملیاتی ما تعداد قابل توجهی شهید و مجروح داشتیم.  همین جاده سردشت-پیرانشهر در نهایت گمانم با حدود ۲۵۰ شهید باز شد و عملیاتش سه ماه طول کشید. عملیاتش هم سخت بود و منطقه کوستانی بود، رودخانه خروشان بود و آخرش هم برف آمد.

روحیه شهید شاطری در آن زمان چگونه بود؟

هر کسی در نوجوانی یک شادابی‌ای دارد که آرام آرام این روحیه به سمت خمودگی می‌رود. ولی شهید شاطری اینطور نبود و بیش‌فعال بود. یعنی نمی‌توانست یکجا بنشیند. یعنی اگر بروید سوابقش را در بیاورید قطعا مرخصی کم می‌رفت. آن زمانی که در نازی‌آباد فرمانده حوزه بسیج بود می‌بینید روزها دنبال کارهای مهندسی‌اش است، شب می‌آید حوزه بسیج، بعد آقای صمدی‌آملی را می‌برد مساجد. یعنی خیلی پرکار بود.

آن زمان هم همینجوری بود. مرخصی اگر می‎رفت دیر می‌رفت و زود می‌آمد. خیلی هم می‌خندید و اصلا هم عصبانی نمی‌شد. می‌شود بگوییم یک بمب روحیه بود و همه جا برای هر جمعی آدم فرح‌انگیزی بود. هرجا هم وقت کار بود پای کار بود و  خستگی برایش معنا نداشت.

تا ایام شهادتش هم که گاهی ایشان را می‌دیدیم یا بعد از جنگ ۲۰۰۶ که من یک سفری رفتم به لینان و ایشان به عنوان مسئول ستاد بازسازی همراه ما بود و با هم به مناطق مختلفی مثل بقاع رفتیم؛ انجا هم همین روحیه را داشت. ما می‌گفتیم یک کمی استراحت کن. خیلی پرتلاش و خستگی ناپذیر بود.

پس از جنگ که در تیپ۵۳ بودند چه خاطراتی از ایشان دارید؟

ایشان واقعا روحیه مردمی داشت. یعنی آن زمان هم که سردشت بودیم یکی از ویژگی‌هایش ارتباط خوب با مردم و پیشمرگ‌ها بود. تا ایام شهادش هم گاهی هیات رزمندگان سردشت را داشتیم، من اسما مسئول آن بودم و دوستان لطف کرده بودند ما را گذاشته بودند مسئول. ولی اگر نستی داشتیم تدارکات ان با شهیدشاطری بود.

حرکتی هم حدود سال ۸۳ توسط همین هیات رزمندگان در سردشت تحت عنوان راهیان نور انجام شدو  همایشچندهزارنفره‌ای با حضور پیشمرگ‌ها و خانواده‌هایشان برگزار شد. من یادم هست ما از آنجا یک گونی با جدود هزارتا نامه با خودمان آوردیم و تلاش کردیم آنها را به نتیجه برسانیم. شهید شاطری واقعا عاشق مردم بود و مخصوصا سردشت. حتی اگر بگویم سردشت وطن دومش بود اشتباه کرده ام، وطن اولش بود. چون ایشان زیاد در سمنان نمانده بود و در آنجا خیلی شناخته شده نبود. پس از جنگ هم در تیپ۵۳ مسئولیت داشت و پروژه‌های عمرانی در مناطق عقب‌مانده می‌گرفتند.

در کردستان واقعا دولت در زمان جنگ تلاش کرد هرکاری که می‌تواند برای سازندگی انجام دهد. از احداث راه و کشیدن برق گرفته تا امور بهداشتی و درمانی. اما در هر صورت باز هم کافی نبود چون خیلی از روشتاها دیر پاکسازی شده بود و راههای خوبی نداشت و زیرساخت‌ها اصلا مناسب نبود. ایشان در امور سازندگی پس از جنگ خیلی تلاش کرد. مخصوصا در سازندگی «شهرِ ویران» که یک منطقه ای بود که سد مهاباد را قبل از انقلاب آنجا تاسیس کرده بودند ولی پروژه های آبرسانی زیرمجموعه آن را خیلی توسعه نداده بودند. یک منطقه ای بود که بین جاده میانه و جاده میاندوآب بود که منطقه حکومت مادها بوده و آثار باستانی زیادی هم دارد. شهید شاطری شروع کردند به زه‌کشی و آبرسانی و شکر خدا خیلی هم موفق بودند. آن زمان دولت هم چون محدودیت‌های مالی داشت واحدهای مهندسی سپاه را وارد کار کرده بود که با هزینه کمتر توان سپاه در خدمت خدمت‌رسانی قرار بگیرد.

ایشان یگ چهره مردمی بود و همه توانش را برای خدمت‌رسانی هبه مردم می‌گذاشت. چه زمانی که مسئولیت داشت و چه زمانی که هیچ مسئولیتی نداشت و گاهی در قالب هیات رزمندگان می‌آمد. راز اینکه پس از شهادتشان برای ایشان در شهرهای مختلفی مثل ارومیه و سردشت هم مراسم برگزار شد و مردم آمدند همین بود.

شما در پیامتان پس از شهادت شهید شاطری به فعالیت های فرهنگی ایشان هم اشاره کرده بودید. کمی در اینباره توضیح دهید.

ایشان یکی از ویژگی‌هایش این بود که پای کار مراسم محرم بود. یک بار برای پدر ایشان می‌گفتم که ایامی که پس از جنگ در ارومیه بودیم محرم در تابستان بود و هوا گرم بود. من هروقت ایشان را می‌دیدم یا داشت در خیابان سینه می‌زد یا گل مالیده بود و میاندار دسته بود. می‌گفتیم بابا یک نفسی بکش و استراحت کن. تو اینقدر نفس داری!وقتی آنجا در شهرک بودیم در جاده مهاباد که حدود هشتاد خانوار بودیم محوریت کارهای مسجد و دعا و سینه زنی و عزاداری با ایشان بود. مشهور است که ایشان هرجا بود در کارهای مسجد و هیات و مناسبت ها میاندار بود و عاشق اهل‌بیت و اباعبدالله(ع) بود و شب و روز و تعطیلی نمی‌شناخت.

من وقتی آمدم بسیج تهران ایشان مسئول حوزه مقاومت بسیج در نازی‌آباد بود و همان اوایل من را دعوت کرد برای نمایشگاهی که در گمرک جنوب گذاشته بودند که اسمش فکر می‌کنم «از حرا تا کربلا» بود. خیلر رفتند بازدید ان نمایشگاه. خیلی نمایشگاه قشنگی بود و شاید بیش از یک میلیون نفر برای بازدید آن رفتند. یادم هست که از ایشان خواستم که شما که داری در شهرک محلاتی مسجد امیرالمومنین را هم اداره می‌کنی و آقای صمدی املی را هم می‌آوری، خب سخت است که هی بروی نازی‌آباد و بیایی شهرک. شما بیا و در حوزه مقاومت همین شهرک شهیدمحلاتی فقط کمک کن. ایشان گفت اجازه بده من همان جنوب شهر باشم، آنجا با بچه‌ها انس گرفته ایم. گفتم پس بیا فرمانده ناحیه را قبول کن، گفت نه اجازه بده من همان حوزه باشم. تا وقتی هم که من در بسیج بودم ایشان فرمانده همان حوزه بود و انصافا چیزی هم کم نمی‌گذاشت.

ما فرمانده حوزه‌هامان عمدتا تمام وقت بودند ولی ایشان که نیمه وقت بود با تمام وقت تفاوتی نداشت. چون اصل زمان فعالیت حوزه‌های بسیج عصر به بعد بود که دیگر همه از مدرسه و دانشگاه و وسر کار برگشته اند و بچه ها می‌آیند مسجد. ایشان هم صبح می‌رفت سرکارش در سپاه و عصر می‌آمد حوزه بسیج. می‌خواهم بگویم که تمام وقتش را صرف مسائل فرهنگی مثل مسجد و حوزه بسیج و نمایشگاه می‌کرد.

من وقتی تیرماهسال ۸۴ فرمانده نیروی انتظامی شدم ایشان فکر می‌کنم در مهندسی نیروی زمینی بود. ایشان را آوردم به عنوان معاون مهندسی نیروی انتظامی. یعنی از سردارصفوی هم اجازه‌اش را گرفتیم و لباس نیروی انتظامی هم تنش کرد و تا درب ورودی اتاق ما هم آمد. قرار شد فردا صبح برای جلسه معارفه اش بیاید. رفت و نامد. حاج قاسم سلیمانی به من زنگ زد و گفت آقا! دور ایشان را خط بکش. من اینجا اشان را گذاشته ام مهندسی و او هم رویش نمی‌شود بیاید پیش شما. و به این ترتیب ایشان شد مهندسی نیروی قدس. حدود شهریور و مهر۸۴.

به سفری پس از جنگ ۲۰۰۶ به لبنان اشاره کردید که ایشان هم شما را همراهی می‌کردند. از آن سفر چه خاطره ای دارید؟

من یک سفر حدود ۶ماه بعد از جنگ تموز۲۰۰۶ به آنجا رفتم. ایشن در آن سفر لطف داشت و همراه ما بود.چه در جنوب، چه در بقاع و سایر مناطق. خب تازه شروع کار ایشان بود. یادم هست یک بخشی بود به نام العین در شمال بقاع که منزل یکی از دسوتان دعوت بودیم. کدخدای آنجا هم که پیرمردی بود و گوشش سنگین بود هم آمده بود. فکر کرده بود من مسئول بازسازی لبنان هستم و به من می‌گفت روستای ما در جنگ آسیب دیده و نصف بخش ما از بچه‌های حزب‌الله هستند و شهید داده‌ایم. بیایید اینجا را بازسازی کنید. گفتم مسئول بازسازی من نیستم، مهندس حسام است. شهید شاطری گفت اینجا که جنگ نبوده، جنگ در جنوب بوده. کدخدا گفت نه اینجا هم اسرائیل حمله کرده است. گفتیم کِی بوده؟ گفت ۱۹۸۲ اسرائیل حمله کرده بود و اینجا را بمب زد. شهید شاطری به شوخی به او می‌گفت ان‌شاءالله می‌آیم اینجا، چاله را به من نشان بده آسفالتش می‌کنم.

اسرائیل با چه هدفی شهید شاطری و امثال ایشان را شهید می‌کند؟

طبیعی است که آنها حزب‌الله را نقطه ثقل مقاومت و نقططه ثقل حزب‌الله را ایران می‌بینند. نه فقط در کار نظامی؛ چون شهید شاطری هم آنجا کار نظامی نمی‌کرد. کار سازندگی می‌کرد. آنها چشم دیدن همین را هم ندارند. یعنی اگر مراکز آموزشی و فرهنگی هست، اگر بیمارستان و مدرسه هست با پشتیبانی مالی و فکری ایران است و آنها نمی‌پسندند که ایران بیاید آنجا ثقل مقاومت را تحکیم کند.

سال ۱۹۸۲که اسرائیل حمله کرد و لبنان را گرفت که خبری از مقاومت حزب‌الله نبود. آن زمان تشکیلات عرفات و مقاومت فلسطین بود که آمدند بیروت را گرفتند و به قول خودشان فلسطینی‌ها را ریختند در دریا. فکر کردند کار تمام شد، ولی همین نقطه شد تولد مقاومت اسلامی حزب‌اللهکه در نهاست منجر به خروج اسرائیلی‌ها از لبنان شد. همان مساله ای که قرآن هم می‌فرماید «یریدون لیُطفئوا نورالله بِافواههم والله مُتم نوره و لَو کَره الکافرون» یعنی موجود جدیدی ب نام مقاومت اسلامی متولد شد و ورق برگشت. این است که آنها از ایران و انقلاب اسلامی کینه دارند و طبیعی است که آنها را شهید کنند. چه سردار حاویدالاثر حاج احمد متوسلیان و چه شهدی شاطری.

چطور از شهادت ایشان مطلع شدید؟

خبر شهادت توسط دوستان به ما رسید و وقتی جنازه ایشان را آوردند در اداره تشخیص هویت، گزارشی که از نحوه شهادت به من دادند این بود که تیر از فاصله دوری شلیک شده بود و اگر درست یادم باشد به طحال ایشان برخورد کرده بود. این تقدیر ابهی بود که خداوند مزد این برادر عزیز را پس از سه دهه مجاهدت سخت در همه عرصه‌ها اینطور بدهد.

حرف آخر درباره شهید شاطری؟

شهید شاطری خقیقتا یک الگو و اسوه برای جوانان امروز است. جوانی که پس از جنگ رفته مهندسی اش را گرفته و هیچ زمانی برای استراحتش نمی‌گذارد و سر از پا برای خدمت نمی‌شناسد. شهید شاطری واقعا انسان کم نظیری بود. ان چیزی که از عرفان تبلیغ می‌شود یک رابطه درونی با خداست و توام با کناره‌گیری از حامعه است. ولی واقعا در صحنه عرفان عملی تبعیت از ولایت و پایبندی به حلال و حرام خدا و سر از پا نشناختن در راه جهاد فی سبیل الله و گره گشایی از کار مردم گرفتار است. یکی از دوستان می‌گفت از مرحوم آیت‌الله بهاءالدینی پرسیدیم اینکه امام‌خمینی می‌گویند این حوانها ره صدساله را یک شبه رفتند جیست؟ گفتند مگر سالک برای سلوک الی الله در مرحله آخر باید چه کند؟ از خود بگذرد و به خد ابرس. این ن.جوانها و جوانها از مال دنیا و نفس وجاه و جسم می‌گذرد و همه سرمایه‌اش را در راه خدا می‌دهد. این همان کاری است که عارف بعد از چند ده سال مجاهدت می‌خواهد به آنجا برسد. شهید شاطری واقعا پاکباخته بود. ایشان حقیقتا هیچ بخشی برای توجه دنیایی ندشات. یعنی همه نگاهش نگاه آخرتی بود و همه چیزش را در این راه فدا کرده بود. ان‌شاءالله خداوند به ما توفیق بدهد بتوانیم از امثال ایشان الگو بگیریم. ظاهرش این است که من فرمانده ایشان بودم و ایشان زیردست من بوده، ولی واقعیت این اس که خیلی از اینها معلمان ما بودند.



:: موضوعات مرتبط: شهدا , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : دانشجو
تاریخ : جمعه 23 بهمن 1394
مدافع حرمی که اجازه بازگشت به کشورش را ندارد!

«شهید مدافع حرم» کلیدواژه‌ای است که این روزها زیاد می‌شنویم؛ اما شاید تعداد کمی از ما از نزدیک از اوضاع آن‌ها باخبر باشیم؛ بخصوص اگر این شهیدان از توابع کشورهای دیگر باشند.

 به گزارش افکارخبر،مدافع حرم، شهادت و لشکر فاطمیون. این روزها که تابوت پشت تابوت شهدای افغان به کشور بازمی‌گردند، بیشتر این اسم‌ها در کنار هم به گوشمان می‌خورند. «فاطمیون» نام لشکری است که شیعیان افغان به عشق دفاع از حرم حضرت زینب (س) و جانماندن از قافله شهدا راه انداخته‌اند و حالا با شهادت برخی از این شهدای افغان، خانواده‌های آن‌ها اوضاع خوبی ندارند اما ظاهرا شایعات و حرف های تلخی که برخی رسانه های عربی و غربی برای این مجاهدین منتشر می کنند درد اصلی خانواده‌های این رزمنده ها و شهداست.

سید علی، یکی از همین رزمنده‌های افغان است که تا به حال سه بار برای دفاع از حرم راهی سوریه شده است و از نزدیک از حال و روز خانواده‌های این شهدا خبر دارد. خانواده‌هایی که به جز داغ شهادت پسر و همسر و پدر، باید داغ زخم زبان ها را هم تحمل کنند. پای دردل سید علی یا به قول خودش ابوامیر می‌نشینیم تا او از مظلومیت‌های این رزمنده‌ها و خانواده‌هایشان بگوید. اول از همه از اوضاع مالی خانواده‌های شهدا می‌پرسیم. «خانواده‌های افغانی مشکلات مالی زیاد دارند؛ به خصوص کسانی که فرزندانشان مفقودالاثر شده‌اند. الان من خانواده‌ای می‌شناسم که دو فرزندش مفقودالاثر شده‌اند شما در نظر بگیرید در فروردین‌ماه یکی از پسرهای خانواده مفقودالاثر می‌شود و هیچکس به این خانواده سر نمی‌زند. با این حال تابستان امسال برادر دیگر به جبهه می‌رود و او هم مفقودالاثر می‌شود و برادر سوم هم برای رفتن به سوریه پرپر می‌زند.»

ما برای دفاع از اصل اسلام می‌جنگیم

شاید همین وضع معیشتی نامناسب دلیلی می‌شود که برخی گمان کنند انگیزه این افراد فقط و فقط انگیزه‌های مالی باشد. سید علی اینگونه به این شایعه پاسخ می‌دهد: «به نظر شما عقلانی است که یک آدم برای پول جان خود را به خطر بیندازد؟ ما الان دکتر و مهندس افغان داریم که در خط مقدم می‌جنگند. بیشتر این بچه‌ها فقط برای عقیده‌شان به سوریه رفتند. حتی من می‌گویم این‌ها برای دفاع از حرم نرفتند؛ برای دفاع از اصل اسلام رفتند. چون دشمن که الان نزدیک حرم نیست؛ اما اصل اسلام در خطر است و بچه ها برای دفاع از این اصل راهی جبهه های سوریه شده‌اند. کسانی که می‌گویند این اتباع برای پول به سوریه می‌روند، بیایند به اوضاع جانبازان ما نگاهی بیندازند که دیگر نه کاری می‌توانند بکنند نه بیمه‌ای دارند که بتوانند خرج درمان خود را بدهند. این شایعه انگیزه مالی را با دلایل خیلی ساده می‌توان رد کرد.»

ما در جبهه دفاع مقدس هم حضور داشتیم

شایعه دیگر به بعد از شهادت این رزمنده‌ها و اوضاع روبه‌راه خانواده‌هایشان بعد از شهادت مرد خانواده برمی‌گردد. «بارها به من گفتند: شما برای نوکری ایران به سوریه می‌روید. ایران برای شما کاری نکرده.» ما از یک طرف از این حرف‌ها زیاد شنیده‌ایم؛ از طرف دیگر این شایعات. اما از این دیدگاه به این شایعات نگاه کنید شما چقدر حاضری بگیری تا انگشتت قطع شود؟ یا حاضری انگشتت را در برابر 100 میلیون تومان بدهی؟ ما برای منافع مالی به سوریه نمی‌رویم؛ اما قطعا ما هم مثل بقیه مردم نگران خانواده خود هستیم و نسبت به آن مسئولیت داریم. در اسلام هم به معیشت خانواده تذکر داده شده است. من خودم وقتی به جبهه می‌روم به این قضیه فکر می‌کنم که بعد از من خانواده‌ام بی‌سرپرست نمانند. بالاخره کسانی که می‌روند یک چشم امیدی دارند که در یک نظام اسلامی در نبود آن‌ها خانواده‌اش دچار فقر و فلاکت نمی‌‌شوند. خود من الان چهار تا بچه دارم. دلخوشی‌ام این است که در یک کشور اسلامی هستند و در صورت شهادت من بی‌سرپرست نمی‌مانند. ما فقط نگران بی‌سرپرست شدن خانواده‌های خود هستیم وگرنه از نظر مالی شهادت ما، وضع خانواده‌هایمان را خوب نمی‌کند.» خانواده ابوامیر تا به حال دو بار در سوریه شهید داده است. «بار اول که به عملیات اعزام شدیم، چهار نفر رفتیم اما فقط دو نفرمان برگشت. برادر خانم و برادرزاده من در این عملیات شهید شدند.»

سوریه تنها سنگری نبوده که سید علی و خانواده‌اش در آن حضور داشته‌اند. رزمنده بودن در این خانواده سابقه دارد. «پدر، برادرها و دایی‌های همسر من در حمله طالبان به سفارت ایران در کنار دیپلمات‌های ایرانی شهید شده‌اند. اقوام ما در جنگ ایران و عراق هم حضور داشته‌اند. پسرخاله مادر من در یکی از عملیات ها جانباز شده است. با این حال نه من نه همسرم هیچ وقت گلایه‌ای نداشتیم و معتقدیم همه این‌ها خواست خداوند است.»

ما در افغانستان مجرم هستیم!

مدافع حرم بودن برای امثال سیدعلی گاهی اوقات خیلی گران تمام شده است. «خب این خیلی دردناک است که برادر شما مفقود شده باشد و به تو بگویند ولش کن برای پول رفته! خب این حرکت‌ خانواده‌ها را عذاب روحی می‌دهد. این بحث‌ها بین مردم زیاد است. این‌ها خیلی برای این خانواده ها گران تمام می‌شود که فرزند و همسر خود را در این راه از دست بدهند و تازه سرکوفت هم بشنوند. مردم از یک طرف و برخی مسئولین از طرف دیگر بر زخم این خانواده‌ها نمک می‌پاشند. این در حالی است که این کار ما از نظر دولت افغانستان جرم محسوب می‌شود و از این لحاظ تحت تعقیب هستیم و اگر به افغانستان برگردیم به حداقل 20 سال زندان محکوم می‌شویم. یعنی ما یا باید به کشورهای اروپایی برویم یا در همین ایران بمانیم راه دیگری نداریم.»

شهید افغان که خانواده‌اش در سوئیس هستند

 ابو امیر می‌گوید که شهدای افغان برخلاف تصور نه بی‌سواد هستند نه بی‌پول؛ فقط عشق است که آن‌ها را مدافع حرم می‌کند. برای این حرفش سند هم می‌آورد: «یکی از شهدای افغان هستند که خانواده او در سوئیس هستند و با اینکه پذیرش مهاجر در سوئیس خیلی راحت نیست؛ اما این خانواده اقامت داشتند. مادر و همسر و فرزندانش همه در این کشور هستند؛ اما خودش را فقط عشق مدافع حرم بودن به ایران می‌کشاند و از آنجا هم به سوریه می‌رود و شهید می‌شود. وضعیت مالی «نقیب‌الله هزاره» در بهترین شرایط بوده و هیچ احتیاج مالی نداشته؛ اما الان در بهشت زهرا در قطعه شهداست. پدر و مادر پیرش هم فقط به خاطر اینکه مزار پسرشان اینجاست، به ایران آمده‌اند. ما در بین شهیدان خود، افراد تحصیلکرده هم زیاد داریم. مثلا خانواده «شهید فاتح» همگی تحصیلکرده هستند. خود شهید هم تحصیلات دانشگاهی داشت هم طلبه بود. «شهید صابری» هم دیگر شهیدی است که هم تحصیلکرده بودند هم تک فرزند خانواده بودند. شهید صابری کسی بود که حرف‌های آخر او موقع شهادت در فضای مجازی هم پخش شد و بازخوردهای زیادی هم در بر داشت. جمله معروف این رزمنده در آخرین لحظات شهادتش این بود که «خدایا ترس از من مرگ و شهادت نیست؛ ترسم از این است که که نتوانسته‌ام بندگی تو را به جا بیاورم.»



:: موضوعات مرتبط: شهدا , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : دانشجو
تاریخ : سه شنبه 20 بهمن 1394
دانشجوی عارف، سر همافرسوم شهید هوشنگ سیاهگلی


متولد 1336 قزوین

دانشجوی رشته زبان و ادبیات فارسی

 وصیت نامه

بسم الله الرحمن الرحیم

"ان الحیاة عقیده و الجهاد" (امام حسین(ع))

ضمن عرض سلام؛

همانا زندگی عقیده و جهاد است، جز این زندگی نیست، نکبت و بدبختی است. بدانید و آگاه باشید تمامی انبیا و اولیا خداوند در این مسیر جان باخته اند و بهترین انسان ها، هستی خودشان را در این رابطه وقف کردند. جهاد در دو بعد نفسانی و دشمن درون و جهاد با دشمن بیرون که موانع در مقابل حق ایجاد می کنند و سدی از کفر و عناد در مقابل پیشرفت حقیقت ایجاد می کنند. هر دو طریق جهاد لازم و ملزوم هستند. امروز هم مستثنی از این مهم نیست، بلکه از خیلی جهات انقلاب اسلامی در موقعیت و شرایط حساس قرار گرفته است که در صورت سستی از ناحیه پاسداران و حافظان و عاشقان اسلام خسارت جبران ناپذیری به اسلام عزیز وارد می شود، از این رو از اهم واجبات است. حکیم بزرگ رهبر اسلامی امام امت، جان جانان، بزرگ بزرگان، یکه تاز صحنه های پیکار با دشمنان خدا که به حق در دنیای سراسر تزویر و ستم قد برافراشت و پوزه ستمگران را به خاک مالید. این حقیر با درک این مهم پا به جبهه گذاشتم و آگاهانه، بدون شک و تردید، با الهام از امامم حرکت کردم و از خداوند بزرگ توفیق انجام وظایفم را که به صورت تکلیف مطرح است عاجزانه خواستارم. از همان روزی که امامم را شناختم همه چیزم را باختم، زیرا که بارها از دوران کودکی تا امروز، ماه محرم که فرا می رسید و عزاداری امام حسین(ع) و اصحاب و یارانش برپا می شد و مجالس وعظ و خطابه و حتی تعزیه را می دیدم و می شنیدم، آرزو می کردم که در کربلای امام حسین(ع) باشم و جان ناقابلم را فدایش نمایم. اما جز احساس و همدردی چیزی نمی توانست باشد. تا این که حسین زمان امام خمینی روحی له الفداء، جان تازه ای بر کالبد مرده شیعه دمید و این چنین تحولی را به وجود آورد و خون های زیادی برای به تحقق رسیدن انقلاب اسلامی نثار شد و اکنون که هنگام یاری اسلام  و امام امت است، آیا منصفانه است که چون پیرزنان زانوی سستی و رخوت بغل کرده و سر در لاک دنیا پرستی فرو ببریم و باز دعوی شیعه بودن نموده و در محرم یا حسین سر دهیم و به سر و سینه بزنیم؟ آیا این است منطق حسینی که زندگی را جز عقیده و جهاد و زندگی با ظالمان را جز نکبت و سختی و ننگ نمی داند؟ این سخنان را به کسانی که مدعی هستند و خود را پیرو امام می دانند عرض کردم و سخنی چند هم خاضعانه با پدر و مادر مهربانم دارم که از هیچ کوششی دریغ نورزیدند در تربیت و تعلم فرزندانشان، در عسرت و سختی به یاری خداوند توانستند آن طوری که شایسته بود وظیفه پدری و مادری خویش را به ثبوت رسانند و این حقیر از این که نتوانستم تکلیف فرزندی را نسبت به آن بزرگواران اداء نمایم جداً شرمنده ام و از والدینم طلب عفو و بخشش دارم و از خداوند بزرگ مسئلت دارم که از جرم این بنده درگذرد ان شاء الله. در این وقت کم نمی توانم زحماتی که شما پدر و مادر عزیزم برایم کشیدید را روی کاغذ بیاورم و قدردانی خالصانه ام را بدین وسیله ابراز نمایم و لذا از شما حلالیت می طلبم زیرا که خود را مسئول می دانم و مقصر، خود را سراپا گناه می بینم و شرمنده از روی شما هستم که توفیق نیافتم تا از نزدیک زیارتتان نمایم، زهی بی سعادتی و کم توفیقی. خدایا؛ مرا ببخش و به آن ها پاداشی شایسته عطا فرما(آمین).

اما سخنی نیز با مادرم دارم، ما هم از خدا هستیم و نهایتا به سوی او باز خواهیم گشت و این جانی که ما پیوسته در حفظ آن می کوشیم از اوست، همان گونه که نبودیم و در نبودنمان دخالتی نداشتیم، در بودنمان هم دخالتی نخواهیم داشت. آن کسانی که فرزند ندارند هم مستثنی از این قاعده نیستند، بنابراین نمی توانیم اعتراضی داشته باشیم. اراده ازلی صورت گرفت و به شما هشت فرزند داد و باز اراده اش اقتضا نماید به سوی خود می برد. بنابراین بر چیزی که از اول بودن و نبودنش به دست ما نبوده افسوس نباید خورد. اصولا بر چیزی که فنا در او راه دارد دل بستن عاقلانه نیست، گرچه انس و الفتی و محبتی پدید آمد. آیا این علاقه و عاطفه برتر است یا اسلام و پیامبر؟

آیا فرزند شما عزیزتر است یا فرزندان فاطمه زهرا(س). مبادا که جزع نمایید. در صورت رسیدن مصیبتی باید به خدا التجا نموده و تأسی به خاندان عصمت و طهارت نموده و مصیباتی که بر اهل و عیال و فرزند رسول خدا(ص) و فاطمه(س) آمد را به یاد آورید و گریه نمایید زیرا که مصیبتی جان گدازتر و سخت تر از مصیبت اهل بیت در تمام طول تاریخ وجود نداشته و ندارد. بنابراین چه باک از این مصیبت های جزئی، مخصوصا به مادر بسیار عزیز و مهربانم توصیه می کنم که زاری نکنند و مفتخر باشند که در راه امام حسین(ع) و حضرت ابوالفضل(ع) فرزندی دادند و از آن بزرگواران استعانت نمایند و به یاد آورند حالی که حضرت زینب(س) در روز عاشورا داشتند و در مقابل چشم بچه های امام حسین و آن بزرگوار هفتاد و دو تن از بهترین انسان ها را شهید کردند و آن همه جنایات را مرتکب شدند را به یاد آورید تا تسکین یابید. اجر شما با حضرت صدیقه کبری فاطمه زهرا(س).  امید عفو و بخشش از شما دارم. اما نکاتی چند با برادران بزرگوارم، ضمن عرض سلام و دعا به حضور یکایک شما و خانواده های محترمتان امید بخشش و عفو دارم و از این که کوتاهی در وظیفه برادری تاکنون نموده ام، معذورم بدارید و شرمی که در این رابطه دارم را با گذشتتان کم نمایید و از این که نتوانستم حضوری خداحافظی کنم، طلب عفو دارم. اما در رابطه با خودم، انتخاب این راه جز در سایه معرفت و شناخت درست و صحیح از اسلام، آن هم با رهبری و مرشدی پیر چون کوه استوار جماران، در هم کوبنده دو قطب قدرت مادی شرق و غرب، نبوده که با کلام ها و سخن های ملکوتی و الهی اش جان غفلت زده و خواب را بیدار نمود تا بصیرت یافتم و زشتی هایم را دریافتم و هم او به لطف خداوند بزرگ جانی که در معرض سقوط در دره هولناک دنائت و پستی بود از حضیض انانیت و رذالت به سوی اوج سعادت رهنمونم ساخت. تا این که شیفته و عاشق شدم و دست از همه چیز برای رسیدن به وصال معشوق بشویم. به قول حافظ:

من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق 

چار تکبیر زدم یک سره بر هر چه که هست

والسلام

هوشنگ سیاهکلی

سیاهکلی، هوشنگ: پنجم خرداد ۱۳۳۶، در روستای گرمارود سفلی از توابع شهر قزوین به دنیا آمد. پدرش رمضانعلی، کشاورز بود و مادرش خانم‌ بزرگ نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته انسانی درس خواند و دیپلم گرفت. همافر یکم نیروی هوایی ارتش بود. ازدواج کرد و صاحب یک پسر و یک دختر شد. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. بیست و نهم فروردین ۱۳۶۶، در سردشت توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد. مزار او در بهشت‌زهرای شهر تهران واقع است.



:: موضوعات مرتبط: شهدا , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : دانشجو
تاریخ : یک شنبه 18 بهمن 1394

صفحه قبل صفحه بعد